درباره ي جفتهاي متضاد معنايی
شب كه در بزم ادب قانون حيرت ساز بود
- اضطراب رنگ بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامن حسرت كه در بزم وصال
- عمر بگذشت و همان چشم نديدن باز بود
يک گهر بی ضبط موج از بحر امكان گل نكرد
- هر سري كاندوخت جمعيت گريبان ساز بود
هستی ما نيست «بيدل» غير اظهار عدم
- تا خموشی پرده از رخ برفكند آواز بود
پیشینه جفت های متضاد معنایی در ایران زمین
پیشینه جفت های متضاد معنایی در تاریخ
هستی روندي پيوسته، كلان، و فراگير است
سیستم های پیچیده؛ آغازگاه شکست تقارن
قوانین جهان محصول سیستم های پیچیده
ماهیت پسینی جم نسبت به ذهن شناسنده
جمها حالتهايی حدي هستند كه در جهان خارج وجود ندارند
دومين خطايی كه میتواند در مورد جمها رخ دهد اين است كه دومفهوم متعارضِ موجود در يک جفت، به راستی و در واقع، با هم تفاوت و
تعارض دارند. اين به آن معناست كه دو مفهومی كه قطبهاي متضاد يكديگر هستند و نقاط مقابل هم پنداشته میشوند، به راستی به «چيزها» و «رخدادهايی» عينی و واقعی در جهان خارج از ما اشاره می كنند كه «در واقع» با هم تعارض دارند. بر اساس اين نگرش، چيزي مانند روشنايی درجهان خارج وجود دارد، كه با چيزي به نام تاريكی در تضادي راستين است و اين هر دو مستقل از ذهن ما عينيتی بيرونی دارند.
مُثُل افلاطونی، سرآغاز یک اشتباه ویرانگر چنان كه گفتيم، جمها در عمل مخلوق روشی هستند كه ذهن ما براي شناخت هستی در پيش گرفته است. ذهن شناسنده در فرآيندي كه از سويی ساده انگارانه و از سوي ديگر اقتصادي و كارآمد است، محرکهاي حسی و دروندادهايی را كه از جهان خارج دريافت میكند به صورت عناصري دوتايی رده بندي میكند و آنها را به اين ترتيب رمزگذاري و پردازش میكند. جمها حالت هايی حدي هستند كه در جهان خارج وجود ندارند، بلكه به صورت حالت هايی انتزاعی، خالص، و مرزي توسط ذهن آفريده میشوند تا جايگيري داده هاي حسی بر طيفی درجه بندي شده و شناختنی ممكن شود. نخستين پنداشت غلط آن است كه اين وضعيتهاي حدي با واقعيتهايی بيرونی اشتباه گرفته شوند. اين همان اشتباهی است كه مشهورترين پشتيبانش افلاطون است. افلاطون با فرض عناصر مينوي، يا همان مُثُل، در عمل براي جمها ارزشی عينی قايل شد و حتی آنها را بر تجربه هاي حسی و داده هاي ملموس تجربی نيز ترجيح داد. اين به آن معناست كه او اين حقيقت را ناديده گرفت كه رخدادها و چيزهاي واقعی، همه در ميانه ي طيف جمها قرار دارند و نقاط حدي و دو سرِ طيفی كه به جفتهاي متضاد معنايی منتهی میشود، به لحاظ تجربی تهی و خالی است. در جهان خارج، چيزي به نام روشنايی يا تاريكی مطلق وجود ندارد، بلكه تجربه ي ما همواره در نقطه اي بين طيفِ روشنی/ تاريكی قرار میگيرد.
تله ی افلاطون؛ تمرکز بر یکی از دوسوی جم به همين ترتيب، كردار يا آدمِِ خوب يا بد مطلق وجود ندارد و همگان و همه ي كردارها آميخته اي از اين دو هستند كه ممكن است عنصر خوبی يا بدي در آن غلبه داشته باشد. تله ی افلاطون بر اين اساس، عبارت است از ناديده گرفتنِ ميانه ي طيف، و تمركز بر دو سرِ جم، و واقعی پنداشتن آن.
تله ي افلاطون، معمولا، به اشتباه ديگري منتهی میشود كه عبارت است از ترجيح بی قيد و شرط و بديهی پنداشته شدهي يكی از دو عنصر جم بر ديگري. اين حقيقت كه دستگاه شناختیِ سوژه آفريننده ي جمهاست، به آن معناست كه هر دو جفت متضاد معنايی در جريان فرآيندي مشابه و مبتنی بر پردازش داده هايی يگانه زاده میشوند. به تعبير دقيق تر، جمها زاده ي تقارن هستند. هر جم تقارنی پردازشی است كه شكسته شدنِ آن به شناخت منتهی میشود. ذهن، جمها را بر اساس انتزاعِ صفت هاي روياروي قابل مشاهده در پديدارها استنتاج میكند و بعد بر اساس پيوندي كه اين صفات با جمهاي مركزي و پيش تنيده اي مانند مرگ/ بقا يا لذت/ رنج می يابند ميانشان تمايز قايل میشود و يكی از دو سر طيف جم را بر ديگري ترجيح میدهد. دستگاه شناسنده ي ما تركيب هايی متنوع از وضعيت هاي اقليمی را تجربه میكند كه همه ي آنها آميخته اي از نورها و سايه هايی كم يا زياد هستند. ذهن بر مبناي اين داده هاي حسی، دو مفهوم انتزاعی و حدي روشنايی و تاريكی را استنتاج میكند و بعد به آن دليل كه به جانوري روزخيز با دستگاه بينايی توسعه يافته تعلق دارد، روشنايی را بر تاريكی ترجيح میدهد. به اين ترتيب، در گام نخست شكست تقارنی شناختی رخ میدهد و وضعيت هاي مشاهده شده به صورت درجه هايی از روشنايی/ تاريكی درک میشوند. يعنی حالات پيوسته و شولايی بيرونی در قالبی مدرج و گسسته گنجانده میشوند و بنابراين شناسايی میگردند. در گام دوم، شكست تقارنی رفتاري بروز میكند. يعنی شناسنده يكی از سرهاي طيف يادشده را بر ديگري ترجيح میدهد، يعنی آن را بهتر، درستتر، اصيلتر، و ارزشمندتر از ديگري قلمداد میكند. در اين صورت ممكن است اين اشتباه پديد آيد كه شناسنده باور كند كه ترجيح يكی از دو سرِ اين طيف بر ديگري امري طبيعی، بديهی، يا پيشداده شده است.
تله ی ضحاک اين در شرايطی رخ میدهد كه شناسنده نقش خويش در شكست تقارن رفتاري را از ياد ببرد و اين ترجيح را به مراجعی بيرونی نسبت دهد. در اساطير ايرانی، ضدقهرمان مهمی به نام ضحاک يا آژيدهاک وجود دارد كه به خاطر غصب كردن جايگاه جم و نابود كردن او شهرت دارد. جالبتر از همه آن كه ضحاک با اره كردنِ بدنِ جم به دو نيمه، و به تعبيري از هم جدا كردنِ دو نيمه ي جم او را كشت. گمان نمیكنم در اساطير هيچ تمدنی داستانی وجود داشته باشد كه ارتباط ميان عناصر درونی جمها و تله هاي شان را با اين دقت صورتبندي كند. ضحاک را میتوان به عنوان نمودي از ناديده انگاشتنِ قواعد حاكم بر دومين گامِ شكست تقارنِ جمها در نظر گرفت. همانطور كه خطا و ناديده انگاشتن گام نخست - يعنی شكست تقارن شناختی و ادراکِ چيزها - به تلهي افلاطون منتهی میشد، غفلت از گام دوم و توجه نكردن به نقش خويش در شكست تقارن رفتاري نيز به تله ی ضحاك منجر میشود. تلهي ضحاک آن است كه «من» نقش خويش در ترجيح يكی از دو سر جم بر ديگري را انكار كند و آن را با ارجاع به ذات يا ماهيتی بيرونی و پيشداده برتر و مهمتر فرض كند. به اين ترتيب، شناسنده با برتر پنداشتن يكی از دو جم بر ديگري، ارتباطِ ميان آن را از هم می گسلد و پيوستار بودنشان را ناديده میگيرد، و اين همان روشی است كه ضحاک براي كشتن جم از آن بهره برد، يعنی دو نيمه كردنِ آن.
هارمين تلهاي كه میتواند در مورد جمها طرح شود، تلهی سنمار
است. سنمار بر اساس داستانهاي قديمی عربی، معمار شاه حيره بود كه
برايش كاخی بزرگ ساخت و چندان در ساخت آن هنرنمايی كرده بود كه
كل اين بنا به خشتی بند بود و اگر آن را از جاي خود بيرون میآوردند كل
كاخ فرو میريخت. در ديدگاه ما، سنمار نمادي است كه براي برچسب زدن
به برچسبگرايی به كار میرود. در قلمرو شناختشناسی، تله يا عقدهي
سنمار عبارت است از تالش براي تحويل كردن همه چيز به يک چيز. اين
همان روشی است كه فنآوري نوين را ممكن ساخته است و در بطن روش
علمی مدرن - به ويژه در دهههاي ميانی قرن بيستم - نيز قرار دارد.
تحويلگرايی در نگرش كلگرايانهي سيستمی خطايی روششناختی است
كه از شيفتگی نسبت به كاركردهاي فنی سادهسازيهايی از اين دست
ناشی میشود. بر اين مبنا، تلهي سنمار، عبارت است از تالش براي
برساختن كاخی نظري بر مبناي مفهوم يا عنصري مركزي، به شكلی كه
همهي مفاهيم و عناصر ديگر از نظر هستی شناختی يا شناختشناسانه به
آن تحويل شوند.
در قلمرو جمها، تلهي سنمار به صورتِ تحويل شدن يكی از جفتهاي
متضاد معنايی به قطب مقابلش تبلور میيابد. تلهي سنمار به تعبيري تداومِ
شناختشناسانهي تلهي ضحاک است. اگر ضحاک جم را دو نيمه میكرد و
يكی را به عنوان بخشِ بهتر، نيكوتر، اصيلتر و مهمتر در نظر میگرفت،
سنمار به شكلی افراطیتر پا پيش میگذارد و اصوالً سويهي ديگر را به
عنوان مشتقی فرعی، حاشيهاي و حتی موهوم از آن بخشِ برگزيده در نظر
میگيرد. اگر ضحاک ترجيح نور بر ظلمت را به مرجعی بيرونی - مانند
اصيلتر بودن يا طبيعی بودنِ اين برتري - باز میگرداند، سنمار مدعی
میشود كه اصوالً ظلمتی وجود ندارد و تاريكی چيزي جز يكی از حاالت
غياب نور نيست. به اين ترتيب، ظلمت به نور تحويل میشود و دو قطبِ
جم، كه يکبار به كمک برداشت افالطون جايگزين پيوستار ميانشان شده
بودند و بعد به دست ضحاک از هم جدا شده بودند، به يک قطبِ برگزيده
فرو كاسته میشوند.