درباره ي جفتهاي متضاد معنايی
شب كه در بزم ادب قانون حيرت ساز بود
- اضطراب رنگ بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامن حسرت كه در بزم وصال
- عمر بگذشت و همان چشم نديدن باز بود
يک گهر بی ضبط موج از بحر امكان گل نكرد
- هر سري كاندوخت جمعيت گريبان ساز بود
هستی ما نيست «بيدل» غير اظهار عدم
- تا خموشی پرده از رخ برفكند آواز بود
پیشینه جفت های متضاد معنایی در ایران زمین
پیشینه جفت های متضاد معنایی در تاریخ
هستی روندي پيوسته، كلان، و فراگير است
سیستم های پیچیده؛ آغازگاه شکست تقارن
قوانین جهان محصول سیستم های پیچیده
ماهیت پسینی جم نسبت به ذهن شناسنده
مُثُل افلاطونی، سرآغاز یک اشتباه ویرانگر
تله ی افلاطون؛ تمرکز بر یکی از دوسوی جم
چهارمين تله اي كه میتواند در مورد جمها طرح شود، تله ی سنماراست. سنمار بر اساس داستان هاي قديمی عربی، معمار شاه حيره بود كه برايش كاخی بزرگ ساخت و چندان در ساخت آن هنرنمايی كرده بود كه كل اين بنا به خشتی بند بود و اگر آن را از جاي خود بيرون میآوردند كل كاخ فرو میريخت. در ديدگاه ما، سنمار نمادي است كه براي برچسب زدن به برچسبگرايی به كار میرود. در قلمرو شناختشناسی، تله يا عقده ي سنمار عبارت است از تلاش براي تحويل كردن همه چيز به يک چيز. اين همان روشی است كه فن آوري نوين را ممكن ساخته است و در بطن روش علمی مدرن - به ويژه در دهه هاي ميانی قرن بيستم - نيز قرار دارد.
تحويلگرايی در نگرش كل گرايانه ي سيستمی خطايی روششناختی است كه از شيفتگی نسبت به كاركردهاي فنی ساده سازي هايی از اين دست ناشی میشود. بر اين مبنا، تله ي سنمار، عبارت است از تلاش براي برساختن كاخی نظري بر مبناي مفهوم يا عنصري مركزي، به شكلی كه همه ي مفاهيم و عناصر ديگر از نظر هستی شناختی يا شناختشناسانه به آن تحويل شوند.
در قلمرو جمها، تله ي سنمار به صورتِ تحويل شدن يكی از جفتهايمتضاد معنايی به قطب مقابلش تبلور میيابد. تله ي سنمار به تعبيري تداومِ شناخت شناسانه ي تله ي ضحاک است. اگر ضحاک جم را دو نيمه میكرد و يكی را به عنوان بخشِ بهتر، نيكوتر، اصيلتر و مهمتر در نظر میگرفت، سنمار به شكلی افراطی تر پا پيش میگذارد و اصولا سويه ي ديگر را به عنوان مشتقی فرعی، حاشيه اي و حتی موهوم از آن بخشِ برگزيده در نظر میگيرد. اگر ضحاک ترجيح نور بر ظلمت را به مرجعی بيرونی - مانند اصيلتر بودن يا طبيعی بودنِ اين برتري - باز میگرداند، سنمار مدعی میشود كه اصولا ظلمتی وجود ندارد و تاريكی چيزي جز يكی از حالات غياب نور نيست. به اين ترتيب، ظلمت به نور تحويل میشود و دو قطبِ جم، كه يکبار به كمک برداشت افلاطون جايگزين پيوستار ميانشان شده بودند و بعد به دست ضحاک از هم جدا شده بودند، به يک قطبِ برگزيده فرو كاسته میشوند.
به اين ترتيب، چهار تله در مورد جمها وجود دارد.
نخستين اشتباه، باور به استقلال جمها از ذهن شناسنده و زيستجهانِ وي است.
اشتباه دوم، تله ي افلاطون است كه به عينيت دو سر طيف و ناديده گرفتن ميانه ي آن دلالت میكند.
اشتباه سوم، تله ي ضحاک است كه ترجيح يكی از دو قطب بر ديگري را به دلايلی بيرونی و اصول موضوعه اي مستقل از شناسنده ارجاع میدهد.
اشتباه چهارم تله ي سنمار است كه اصولا يكی از دو قطب را به ديگري فرو میكاهد.
بسيار جالب است كه هر چهار خطاي يادشده در داستان جمشيد كيانی به دقت نمادگذاري شده است. جمشيد يا همان جم، مرتكب اين گناه شد كه خود را خدا ناميد. يعنی خود را امري مستقل، خودبسنده، و آفريننده پنداشت، بیآنكه به مخلوق بودن و محصولِ شرايط زمانه بودنش توجه كند (نخستين تله)، در نتيجه فره خود را از دست داد. به اين ترتيب، نوري كه نشانگر اقتدار و نيروي پادشاهی او بود در قالب كبوتري از سرش پرواز كرد و رفت. اين را میتوان همتاي تله ي افلاطون دانست. اين در واقع پيوستار ميانه ي طيف، و بخش اصلی و بدنهي تو پُرِ جم بود كه با ادعاي استقلالش از شناسنده، او را ترک میكرد. واقعيت هميشه در ميانه ي جمها حضور دارد و زمانی كه جم از شناسنده اش اعلام استقلال كند، اين بخشِ اصلی و توپرِ ميانی، كه پيكره ي جم را بر میسازند و زيربناي ساختارش است، همچون كبوتري تيزپرواز آن را ترک میكند و پوسته اي پوک و تهی را بر جاي میگذارد (تله ي افلاطون). در نتيجه، شرايط براي غلبه ي ضحاک بر جم فراهم میآيد. ضحاک در اين شرايط میتواند قدرت جم را غصب کند. او اين كار را با اسير كردن جم و دو نيمه كردنش انجام میدهد. يعنی ارتباط ميان دو سرِ طيف يادشده را قطع میكند و اين حقيقت را كه هر یک از اين دو با پيوستاري به ديگري قابل تبديل هستند پنهان میسازد.
اين كار با توجه به كنده شدنِ ميانهي پيوستار و مهم پنداشته شدنِ دو سرِ طيف در جريان تله ي افلاطون ممكن میشود. پس از دو نيمه شدن جم، ضحاک بر گيتی حاكم میشود. حاكميت گيتی بر جهان، با مرگ جم، يعنی فرو كاسته شدنش به يک نيمهي فاقد كاركرد، همراه است. به همين دليل هم در اساطير بومیمان میبينيم كه در زمان حاكميت ضحاک، مغزِ آدميان خورش سويهي اهريمنی ضحاک میشود. چرا كه به راستی هم با فلج شدن و دو نيمه شدنِ جمها، كاركردهاي اصلی شناختی آسيب میبينند، و »مغزها خورده میشوند«. در نتيجه، سپهر سازمانيافتهي شناخت كه بر تعادل پوياي جمها با هم تكيه داشت، فرو میپاشد و به مفاهيمی تكينه و پوک از نظر محتوا تحويل میشود )تلهي سنمار(. گذشته از تلههاي اصلیاي كه ذكرشان گذشت، اين خطاي رايج نيز وجود دارد كه به دنبالِ درک كاركردها و كژكاركردهاي حاكم بر جمها، ميل به رهايی از آنها و زدودن جمها از سپهر شناسايی در شناسنده ايجاد شود. در بند بعدي بيشتر در مورد داليل ناممكن بودنِ تحقق اين ميل خواهيم نوشت. اما در اينجا، بايد به طور خالصه به اين نكته اشاره كرد كه جمها زيربناي هر نوع شناختِ خودآگاهانه و آشنا هستند، و بنابراين رهيدن از جم و حذف كردن اين عناصر لزوماً به فروپاشی ساخت شناسايی و فقير شدن سپهر شناخت منتهی خواهد شد. اين به آن معناست كه دستگاه شناختی آدميان – و گويا ساير جانوران - بر مبناي الگويی از ردهبندي دو دويی چيزها و تحويل كردنشان به قطبهايی دوگانه ساختار يافته باشد. اين ساختار، خصلتی تكاملی دارد كه در كليت خويش و حتی تا حدودي در مورد برخی از جمهاي مركزي - مانند لذت/ رنج - خصلتی پيشتنيده و ژنتيكی دارد. از اين رو، رهيدن از استبداد جمها اگر به معناي شناخت دقيق آنها و گذر از آنها - و در عين حال پذيرش حضور دايمی و سودمندشان - نباشد، توهمی بيش نيست. 6 .يكی از پيروان الئو تسه زمانی گفته بود: »زمانی كه پا در راه نهادم، دوي به عالوهي دو برابر با چهار بود. وقتی كمی در راه پيش رفتم، ديگر دو با دو چهار نمیشد. وقتی باز پيشتر رفتم، ديدم به راستی دوي به عالوهي دو همان چهار است!«. آدميان در حالت عادي، بر وجود جمها آگاه نيستند. جمها در شرايط معمول شالودهي نظامهايی شناختی را برمیسازند، كه بر حضور و نقش بنيادين آنها آگاهی ندارند. از اين روست كه در شرايط معمول و هنجارين خردي اندک و دانشی ابتدايی در مورد جمها و ماهيتشان در ذهن شناسنده به چشم میخورد، و همين اندک براي كارآيی نظام شناخت بسنده است. جمها براي عمل كردن نيازي به خودآگاهی ندارند. ذهن میتواند بدون توجه به ماهيت و ساختار جمها، از مجراي آنها دادههاي حسی را ردهبندي و رمزگذاري كند، در موردشان تصميم بگيرد، بر مبنايشان تقارن رفتاري خويش را بشكند، و بسياري از روندهاي حاكم بر اين جريان را نيز پيشفرض بگيرد. ذهن، در عمل، چنين نيز میكند. زمانی كه خودآگاهی نسبت به خويشتن از حدي بيشتر شود و جمها در جريان فرآيند شناسايی »ديده شوند«، اين مخاطره پيش میآيد كه شناسنده به جمها چشم بدوزد و تقارنِ حاكم بر دو سرِ طيف را دريابد. تقارنی كه در دو گام شناختی و رفتاري به سادگی شكسته میشود، در چنين شرايطی آگاهی نسبت به حضور جمها میتواند به نوعی مخاطره براي روند عادي و معمول شناخت تبديل شود. اگر شناسنده به يک جم چشم بدوزد و آن را مورد تحليل قرار دهد، دير يا زود به ويژگیهايی كه در بند نخست به آن اشاره كرديم، آگاه خواهد شد. اين به آن معناست كه شناسنده متوجه میشود كه دروندادهاي حسیاش همواره به ميانهي پيوستار جم تعلق دارند، میفهمد كه دو سرِ طيف جم آفريدهي نظام پردازشی خودش هستند، و درک میكند كه ترجيح يكی از اين دو بر ديگري به تصميم و خواست خودش وابسته است. در نتيجه، جم از آن جايگاه فرازين و استعاليی نخستين خود فرو كشيده میشود، و خيره ماندن به تقارنی كه در ميانهي دو جفت متضاد معنايی و در پيوستار حاوي چيزها و رخدادها النه كرده است، به فلج شدنِ شكست تقارن منتهی میشود. ممكن است شناسنده با درک ماهيت جم انگيزه، ميل، يا قاطعيت الزم براي شكستن تقارن را از دست بدهد. در اين صورت، ديدن تقارن همچون نوعی تله عمل خواهد كرد. اين پايبند شدن به تقارن، تنها در بازهاي خاص از خرد رخ میدهد. در شرايطی كه شناسنده بتواند جمها را ببيند و امكان درک تقارن حاكم بر آنها را داشته باشد اما از فهم اين كه شكست تقارن آن به خودش وابسته