توهم زدایی از زبان در مورد پیشفرض ها و پیشداشت ها
محتویات
[نهفتن]نخست: شفافیت
از آن هنگام که ارسطو ساختارهای ادبی و نظامهای زبانی را به عنوان تقلید کنندگان و بازنمایندگانِ روشن و شفاف جهان طبیعت معرفی کرد، به این توهم در میان اندیشمندان و عوام دامن زد که زبان، ساختاری است که تصویری دقیق و روشن از جهان خارج را پیش چشمان ما تصویر میکند. مبنای این پیشفرض آن است که رابطه ای میان دال و مدلول وجود دارد که از جنس ارجاع امری زبانی به مضمونی خارجی و طبیعی است. بر اساس این پیشفرض، رابطه ی دال و مدلول رابطه ای سرراست، روشن، شفاف، و پایدار است. به عبارت دیگر، هر واژه با مفهومی که به آن ارجاع میدهد اتصالی ناگسستنی، پایدار و طبیعی دارد. از اینرو، بسیاری از واژگان زبان مادری ما به گمانمان به شکلی بدیهی و آشکار با مضمون و موضوعِ ارجاعِ خود پیوند خورده.
- پژوهشهای جاری در زمینهی «زبانشناسیِ مقایسه ای» 1 و تحلیل هایی که در مورد بافتهای زبانیِ پیچیده تر مانند متنهای ادبی انجام گرفته، نشان میدهد که ایمان به رابطه ای سرراست و روشن میان دال و مدلول، افسانه ای پیش پاافتاده و عامیانه است که واقعیت ندارد.
در اصل، اتصال میان دال و مدلول اتصالی لق و سیال است. هر دال به مجموعه ای از مدلولها و دامنه ای از آنها در موقیعت های گوناگون اشاره میکند و مدلولها برخلاف آنچه در نگاه نخست به نظر میرسد، نه از جهان خارج و محیط طبیعی، که از تمایزهای درونی پیکره ی زبان ناشی میشوند
دوم: نظم مطلق
اول: معنا نظامی از ارجاع است که به طور دائم در اطراف نشانه ها نوسان میکند و از اینروست که دریدا معنا را امری همواره ناتمام میداند. در درون بافت زبان طبیعی هرگز هیچ واژه ای را نمی توان به طور کامل تعریف کرد و به همین ترتیب، محدوده و مجرای دقیق یک نشانه در هیچ ساختار زبانی هرگز به طور قطعی و روشن تثبیت نمیشود و تدقیق نمیگردد.
دوم: نظم مطلق زبان اصولا ساختاری است که دستیابی به توافق اجتماعی و ساماندهی به نظامهای اجتماعی و هماهنگ کردنِ کردارهای مردمانِ همکار را ممکن میسازد. از اینرو، زبان را میتوان نوعی "نظام انضباطی" در نظر گرفت. این بدان معناست که، زبان ساختاری است که نظم و ترتیب را در مجموعه ی عناصر و روابط مربوط به خود جاری میسازد. شاید به همین دلیل است که نگرش عامیانه، زبان را امری مطلقاً سازمان یافته و دقیق و منظم، و شبکه ای دقیقاً تنظیم شده با موقعیتهای روشن و تثبیت شده ی دالها نسبت به هم در نظر میگیرد. گویی زبان قانون و محوری است که سازماندهی و قانونمند ساختنِ عرصه های مربوط به ارجاع خود را با موفقیتی کامل به انجام میرساند. این را به خوبی از تقدسی که زبان در نظامهای اجتماعیِ گوناگون دارد، میتوان دریافت. به همین ترتیب، موقعیت و جایگاه والای ساختارهای زبانی و متون را به عنوان عناصر نظم دهنده به نظامهای اجتماعی و مرجع غاییِ داوری در مورد کردارها و اختلافها توجیه میشود. چنین رویکردی امروزه در حوزه هایی مانند حقوق و دین، همچنان به قوت خود باقی است. اَشکال کهنتر آن را به ویژه در سخن مشهور کنفسیوس میتوان بازیافت که معتقد بود: "خرد" عبارت است از دانستن معنای حقیقی واژگان. در این سخن، پیشفرضی وجود دارد و آنهم این است که معنای دقیق واژگان، امری روشن و پیشداشته است که احاطه بر آن، به پیدایش خرد، یعنی تواناییِ سازماندهی و نظمبخشیدن به امور، منتهی میشود
سوم:واقعیتِ امر آن است که زبان یک نظام بسیار پیچیده و بغرنج است که ماهیتی خودارجاع و خودسازمانده دارد. به عبارت دیگر، دال ها شبکه ای به هم پیوسته، منسجم و خودارجاع را در درون خود ایجاد می کنند که معنا را از تمایز میان نشانه های همسایه، پدید می آورند. به عنوان یک قانون عمومی در نظریه ی سیستمها، میدانیم که هیچ سیستمی توانایی رمزگذاری کامل خود را ندارد. این بدان معناست که، به عنوان مثال شبکه ی عصبی ما که ادراک خودآگاهانه مان را ممکن می سازد، توانایی رمزگذاری کامل پدیده ی خودآگاهی را در همین سطحِ خودآگاه ندارد. از اینروست که خودآگاهی برای آدمیان، همواره همچون معمایی ناگشودنی جلوه کرده است.
فرازَبــــان
در مورد زبان هم چنین است؛ یعنی، ساختارهای زبانی این امکان را ندارند که قواعد و روابط درونی خود را به شکلی شفاف و کامل در درون خودِ ساختار زبانی رمزگذاری کنند. برای چنین مقصودی، معمولا "فرازَبان" جدیدی تعریف میشود که توانایی رمزگذاری هایی از این نوع را داشته باشد و این همان است که معمولا در قالب نظامهایی مانند دستور زبان و نشانگان تخصصی مربوط به حوزه ی زبانشناسی، تبلور می یابد. آنچه اهمیت دارد آن است که در درون بافتِ زبان، روابط نظم دهنده و سازمان هایی که به بیرون نشت می کنند و نظامهای ارجاعی و نظامهای معنایی را ساماندهی می نمایند، از نظمِ کامل برخوردار نیستند.
زبان، در واقع، بافتاری بسیار پیچیده، بغرنج و تا حدودی آشوبزده است که از حوزه هایی متصل به هم، ولی نه کاملا پیوسته، تشکیل یافته است. این حوزه ها، نظام های محلی و موضعیِ رمزگذاری تخصصیِ مفاهیمی را در بر میگیرند که ممکن است با حوزه های همسایه ی خود نیز همخوانی و سازگاری نداشته باشند، اما صِرف اتصالشان به یکدیگر، نشانگر آن است که قواعد و مبانی حاکم بر این حوزه های محلی، توانایی ترجمه شدن یا دستِ کم قالب شدن به حوزه های همسایه را دارد و این برای پیدایش انسجامی در نظام زبانی و تبلور مفهوم سیستم در آن کفایت میکند. وانگهی این انسجامِ عمومیِ سیستمِ زبانی را نباید به معنی فراگیربودنِ قوانین درونیِ حاکم بر آن یا یکه بودنِ ساختار معناییِ رمزگذاری شده در آن دانست
سوم: عناصر پایه
از دیرباز، عناصر پایه ی زبانی را واژگان دانسته اند. این امر به ویژه در فرهنگهایی مانند فرهنگ چین، که ساختاری واژه مدار و اسم محور دارد، به خوبی دیده میشود. در فرهنگی مانند فرهنگ ایران نیز، با وجود آنکه نظامهای استدلالی و ساختارهای ربطیِ میان واژگان اهمیتی به سزا داشته، همچنان میبینیم که در متنهای سنتی و جدید، بیشترِ بحثها با تعریف کردنِ واژگان و به دست دادنِ تعاریفی برای اسمها آغاز می شود. با کمی بلندنظری، حتا میتوان دو ساخت پایه ی واژگان را به دو رده ی اصلی از پدیدارها مربوط دانست و مثلا فرض کرد که اسمها، چیزها را بازنمایی میکنند و فعلها نماینده ی رخدادها هستند. به این ترتیب این پیشداشتِ عمومی تایید میشود که عناصر پایه و خشتهای بنیادین برسازنده ی زبان تک تکِ واژگان هستند. واژگانی که هر یک، به نقطه ای خاص از جهان خارج یا به حالتی از عواطف و احساساتِ درونیِ ما ارجاع می دهند. چفت و بست شدنِ مجموعه ی این ارجاعها، این پیشفرضِ را تقویت میکند که واژه در بافت زبان موقعیتی مرکزی و کلیدی دارد، و این خود به پیشفرضِ رابطه ی محکم میان «دال و مدلول» و نظم دقیق و فراگیرِ ساختارهای زبانی نیز دامن میزند. واقعیت امر آن است که:
- عناصر پایه ی یک ساخت زبانی واژه نیست
- ارجاع بنیادین نظام های زبانی هم، از ارجاع یک دال به یک مدلول ناشی نمی شود
عناصر پایه ی نظام زبانی "جفتهای متضاد معنایی" نامیده میشود که در واقع، جفت هایی از واژگان متضاد هستند که تنها در کنار یکدیگر معنا می یابند. آنچه معنا را در نظام زبانی ممکن می کند، تمایز میان دو واژه ی متضاد است؛ نه ارجاعی که یکی از این واژگان به جهان خارج میدهد. جم ها مبانی پایه ای هستند که خودارجاع بودنِ نظام زبانی را ممکن میسازند. یک جم، در واقع، هسته ی مرکزی "تمایز" است. هر جم از دو واژه تشکیل شده است و نشانه هایی را در بر میگیرد که مفاهیمی متضاد و ضد یکدیگر را صورتبندی و رمزگذاری می کند.
جمها در درون خود، روابطی پیچیده را نشان میدهند؛ به این معنی که معمولا در میانه و حد وسط یک جم، یعنی در میانه ی دو واژه که تعارضی بنیادین با یکدیگر دارند، مفهوم جدیدی تعریف میشود و این مفهوم جدید، تنها در برابر ضد خویش، یعنی به صورت یک جمِ تازه، فهمیده میشود و به کار میآید. این مفاهیمِ ضد، که به این ترتیب در میانه ی طیفِ جم ها تعریف میشوند، اتصال میان جمها به یکدیگر را ممکن میسازند.
زبان، شبکه ای از جم هاست
نظام زبانی شبکه ای بسط یابنده از جم هاست که همه به یکدیگر اتصال یافته اند و معنا را در ارجاعات درونی میان خود، و در تمایزها و تعارضهای میان جفتهای متضاد معنایی، رمزگذاری می کنند. پس جهانِ مدلولها سپهری متمایز و مستقل است که به صورت زمینه ای مربوط، اما مستقل از نظام زبانی، وجود دارد
آنچه ما به عنوان نشانه در یک ساختارِ زبانی داریم، در واقع، به مدلولی ارجاع میکند که خود از جنس "ایده" و "نشانگان زبانی" است. هیچ یک از نشانگان زبانی به یک مدلولِ طبیعیِ در جهان خارج اشاره نمی کند. همواره در این میان پرده ای از جنس زبان وجود دارد که ساختار تجربه شده ی بیرونی یا ادراکات ذهنیِ درونی را به امری زبانی تبدیل کرده و سپس آن را در شبکه ی ارتباطیِ نشانگان بازتعریف می کند.
چهارم: روابط علّی
پیشفرض عمومی حاکم بر علم زبانشناسی آن است که، پیکره ی زبان با نظامهای نمادین یا پیکره های کاربردی دیگر، ارتباطی علّی دارد. شکل کهن و کلاسیک، آن است که طبیعت علت غایی و مرجع بنیادینِ دستگاه های زبانی است. بر مبنای این پیشفرض، که در بند اول و دوم همین توه مزدایی به آن اشاره شد، طبیعت، یعنی جهان عینی خارجی، مرجعی غایی است که به شکلی علی، پیدایش نشانگانِ زبانی را ممکن می سازد.
این بدان معناست که به عنوان مثال در جهان خارج، پدیده ای نوظهور، مانند عنصری جدید یا جانوری تازه، مشاهده میشود و نامگذاری و رمزگذاری آن را در درون ساختار زبانی ضروری میسازد. به این ترتیب، نظام زبانی با افزایش دامنه ی خود و با افزونکردنِ یک واژه که به آن امر نوظهور ارجاع دهد، واکنش نشان می دهد. در این دیدگاه نظام زبانی امری منفعل و کنش پذیر است که تحتِ تاثیر تجربیات ما از جهان عینیِ خارجی می بالد و بزرگ میشود و خزانه ی نشانگان خود را افزایش می دهد. این نگرش کلاسیک در مورد مفهوم زبان امروزه چندان مورد پذیرش نیست.
چند نکته:
- تحلیل هایی که در مورد الگوی ظهورِ مفاهیمِ جدید در زبان و پیدایش نشانگانِ تازه در بافت های زبانی انجام شده، نشان میدهد که پیچیدگی روابط میان نشانگان از این ارتباط یکسویه و ساده فراتر می رود
دیدگاه چپگرایانه: نظام های اجتماعی، و نه ساختارهای طبیعی، هستند که رابطه ی علی را با "زبان" برقرار میکنند.
مارکس : فرهنگ همچون روبنایی است که به شکلی علی با زیربنای اقتصادی و سخت افزارِ نظام اجتماعی ارتباط برقرار می کند. به این ترتیب، هر نظام اجتماعی، بسته به موقعیتی که در حوزه ی اقتصاد و تولید دارد و بر مبنای جایگاه خود در سیر تاریخی تحولِ نیروی کار و صنعت، نظام رمزگذاری خاصی را ابداع میکند که این همان زبانی است که در آن جامعه رواج می یابد.
نگرش مارکسیستی معتقد است که روابط علی به همان شکل سابق همچنان وجود دارد، منتها این روابط از نظام اجتماعی برمی آیند، نه از تجربیات خامِ طبیعی ما
نگرش ساختارگرایی سوسور:
زبان نظامی مستقل و خودمختار است که تمایزها و تفاوتهای درونی خود را رمزگذاری می کند. به این ترتیب، رابطه ی علی ای که با جهان خارج پیدا میکند، بسیار فعال و کنشگرانه است. طبق نگرشهای ساختارگرایانه ی جدید، نظامهای اجتماعی و ادراک ما ِ از جهانِ عینیِ خارجی، تحت تأثیر ساختارهای زبانی شکل می گیرد و پیکربندی میشود. به عبارت دیگر، در اینجا نیز نوعی رابطه ی علی مفروض است که اینبار در جهتی واژگونه جریان می یابد. به این معنی که نظام های زبانی، در جریان رمزگذاریِ مفاهیم و تمایزهای درونی خود، به بخشهایی از جهان خارج و زندگی اجتماعی دست اندازی می کنند و گرهگاه هایی از تجربیات روزانه ی ما در جهان خارج را رمزگذاری و پیکربندی و ساماندهی می نمایند. به این ترتیب، چیزها و رخدادها صاحبِ نام میشوند و در درون بافت زبانی هضم میگردند، اما این جریان روندی است که به طور فعال از درون نظام زبانی هدایت میشود.
از دید ساختارگرایان، نظام اجتماعی و روابط خویشاوندی و حتی ادراکی را که ما در مورد پدیداره ای طبیعی و رده بندی امور عینی داریم نیز امری برآمده از زبان و محکوم به زبان است
نگرش فلسفی پدیدارگرایی:
دیدگاه دیگری که از ساختارگرایی تاثیر پذیرفته، اما از آن فراتر رفته، نگرش فلسفی پدیدارگرایانه است. هایدگر که بزرگترین سخنگوی این جریان محسوب میشود، حتا زبان را دارای ماهیتی هستی شناسانه دانسته است. او "من" سوژه را از نو تعریف کرده و در این بازسازی بنیادین، پیوند میان دازاین و زبان و زمان را در کانون توجه خود قرار داده است. در بیشتر این نگرشها، شکلی از ارتباط علی میان زبان و سایر هستندگان پیش فرض گرفته شده است. این ارتباط ممکن است طبق نگرش کلاسیک از جنسِ تاثیر جهان بر زبان باشد، یا مطابق برخی از دیدگاه های ساختارگرا و پدیدارگرا بر تاثیر زبان بر جهان تاکید کند.
نگرش سیستمی:
از دید سیستمی که مورد پیشنهاد ماست، زبان نظامی خودزاینده و خودسازمانده است که در سطح روانی "من" مستقر شده و زایش منش ها در سطح فرهنگی را ممکن می سازد. به این ترتیب زبان یکی از زیرسیستمهای سطح روانی ـ فرهنگی است که با سایر زیرسیستمهای سطوح اجتماعی و زیستی روابطی تنگاتنگ برقرار میکند، اما این روابط خصلتی علی ندارد.
پیوند زبان و سایر زیرسیستمها، شاید از جنس در هم تنیدگیِ کارکردی ای باشد که نمونه اش را در نظامهای پیچیده ی خودمختار فراوان می بینیم
پنجم:تحویلگرایی
هِردِر یکی از نامدارترین اندیشمندانی است که در غرب به اینهمانی اندیشه و زبان اشاره کرد. هِردِر در یکی از عبارت های مشهور خود میگوید: "انسان با واژگان میاندیشد" این بدان معناست که تفکر همان درکِ معنای گزاره های زبانی است و به این ترتیب می توان اندیشیدن را به ساختارهای زبانی تحویل کرد.
امروز بخش مهمی از فیلسوفان تحلیلیِ که از آرای فرِگه تأثیر پذیرفته اند، سخن هردر را می پذیرند و تفکر را همتراز با درک معنای گزاره ها در نظر میگیرند و بر همین مبنا تحلیل اندیشه را به تحلیل زبانی فرومی کاهند. باور به همتا بودن اندیشه و زبان، امری است که میتواند به حوزه های دیگر نیز تعمیم یابد.
- الف)این پیش فرض که خودآگاهی انسان امری برآمده از زبان است، مشتقی از این عقیده محسوب میشود. به همین ترتیب، نگرشهای دیگری وجود دارد که معنا را نیز ناشی از زبان می داند.
- ب) سه گرایش اصلیِ تحویلگرایانه وجود دارد که زبان را به عنوان خاستگاهی برای فروکاستن مفاهیمِ اندیشه، خودآگاهی و معنا در نظر می گیرد. در نگرشی که از هِردِر آغاز شد، و در فرِگه به موقعیتِ فلسفیِ معقولی دست یافت، اندیشیدن سازوکاری مترادف با زبان پیدا میکند. این جمله ی مشهور که "اندیشیدن، سخن گفتنِ خاموش است"، بدان معناست که ساختارِ بنیادینِ اندیشیدن با ساختار بنیادین زبان، یگانه است و به همان ترتیبی که علائمِ زبانی در درون ساختارهای صوتی و اجتماعی پردازش میشود، در درون ذهن نیز مشابه همین ماجرا بدون استفاده از ابزارهای صوتی رخ میدهد
- ج) بسیاری از اندیشمندان خودآگاهی را نیز به پیروی از فروید به زبان فرو میکاهند؛ بدان معنا که معتقدند فقط آن چیزیکه در قالب زبانی رمزگذاری شده باشد، به شکل خودآگاه ادراک میشود.
- د) یکی از پیامدهای این ماجرا آن است که، خودآگاهی را امری برخاسته از نظام اجتماعی بدانیم؛ چرا که زبان در ارتباط میان من و دیگری شکل میگیرد و خودآگاهی نیز در اندرکنش میان من و دیگریِ تعمیم یافته ای سر برمیآورد که در درون ذهنِ من نهادینه شده است
- ک) معنا هم، در یک نگاهِ افراطی، چنین وضعیتی دارد. اصولا ساختِ معنا، یعنی رابطه ی ارجاعی میان نشانگان و عناصر بیرونی، همگی از مجرای شبکه ای از نمادها و نشانگان زبانی گذر می کند و شاید بتوان باور کرد که معنا نیز قابل فروکاسته شدن به زبان است.
- گ)این تمایل هم وجود دارد که زبان به امور دیگر فرو کاسته شود. مهمترینِ نماینده ی این تمایل، نگرش نشانه شناسانه ای است که معتقد است زبان قابل تحویل به "ارجاع" است. زبان در این نگرش عبارت است از مجموعه ای از نشانگان، که امر ارجاع را به انجام میرساند. بنابراین نظام زبانی همان نظام ارجاعی است که نشانگان و دال ها را به عناصر خارجی و معانی و مدلول ها مرتبط میسازد
- ل) نگرش دیگر آن است که، زبان، با توجه به اینکه از ساختارهای ارتباطیِ جانوران تکامل یافته است، همچنان کارکرد ارتباطی خود را حفظ کرده و میتوان آن را به "ارتباط انسانی" فروکاست. در این معنا، نمودِ نمایانِ زبان گفتاری است که میان آدمیان رد و بدل میشود. به تعبیری زبان همان "پیام" است که یک کنشگر آن را ارسال و کنشگرِی دیگر آن را دریافت می کند. خواه این دو کنشگر، موجوداتی مستقل باشند و خواه یکی از آنها ذهنی دوپاره داشته باشد و امرِ ارتباط را در درون ذهن خویش و در مکالمه با خود پیگیری نماید. این حالت اخیر همان "گفتوگوی درونی" است که به زعم گروهی خودآگاهی را با زبان همسنخ می سازد. بر مبنای این برداشت انتقالِ معنا از مجرای ارسال پیام شالوده ی اصلیِ زبان است. پس میتوان زبان را به پیام و "معناهای انتقال پذیر" فرو کاست
شالوده ایده فروکاست گرایان:
سه نگرشی که تفکر، خودآگاهی و معنا را به زبان فرومی کاهد و سه رویکرد واژگونه اش که زبان را به ارجاع، ارتباط و پیام تحویل میکند، در واقع دوسویه از برداشتی مشابه و چارچوبی یکسان است که به فروکاسته شدنِ امری به امر دیگر باور دارد. فروکاستن ، عمومیت و مقبولیت دارد. تحویلگرایی بر این باور است که یک ساختار، یک مفهوم یا یک نظام میتواند کاملا به نظامی ساده تر و بنیادی تر از خود فروکاسته شود، به شکلی که کلِ نمایان در نظام پیچیده تر، در واقع چیزی فراتر از اجزای حاضر در سطحی ساده تر نباشند. به این ترتیب، میتوان در این چارچوب باور کرد که تفکر، معنا و خودآگاهی چیزی جز زبان نیست، یا برعکس، زبان چیزی جز ارجاع یا پیام یا ارتباط نیست
نگرش سیستمی
مهمترین دیدگاهی که این رویکرد تحویلگرایانه را نادرست میداند، نگرش سیستمی است که دیدِ عمومیِ حاکم بر این نوشتار نیز محسوب میشود. در این نگرش، تحویل کردن یک سیستم پیچیده به سیستمی ساده تر، آنهم در شرایطی که امری همافزایانه مانند زبان و معنا در میان میباشد، ممکن نیست. شبکه ی روابطِ میان عناصر در نظامهای همافزا به قدری انبوه و متراکم است که به ظهور پدیدارهایی یکسره نو مانند خودآگاهی و حیات می انجامد و این پدیدارها را به لحاظ روش شناختی نمیتوان به صرفِ عناصر برسازنده شان فرو کاست.
دیدگاههای تحویلگرای گوناگونی که شرحشان گذشت را میتوان با ذکر چند مثال مردود دانست. چون میتوان نشان داد که ممکن است تفکر، خودآگاهی و معنا در شرایطی که زبانِ طبیعیِ انسانی غایب است هم مجال ظهور پیدا کنند.
- به عنوان مثال میدانیم که کودکان تا پیش از سه ماهگی که هنوز ساختارهای زبانی شان تکامل نیافته، توانایی استفاده از عقل ابزاری و استدلال های به نسبت پیچیده را دارند. بنابراین، اندیشیدن و استدلال کردن امری مستقل و بنیادی تر از زبان است.
- به همین ترتیب، نشان داده شده که خودآگاهی، یعنی توانایی ادراک خویشتن در جهان اطراف، در موجوداتی مانند شامپانزه ها و دلفین ها هم وجود دارد؛ در شرایطی که زبانِ طبیعی به شکل انسانی در این موجودات دیده نمیشود.
- مشابه این ماجرا را میتوان در شرایط بیمارگونه ای مشاهده کرد که زبان به دلایلی - به عنوان مثال به دلیل سکته و تخریب ناحیه ی گیایجگاهیِ نیمکره ی چپ مغز - از بین میرود، ولی در این شرایط بسیاری از ساختارهای مربوط به اندیشیدن، خودآگاهی و معنا همچنان موقعیت مرکزی خود را در نظام روانی شخص حفظ میکند
ششم: اسطوره ی اصالت
اسطوره ی اصالت شاید بهتر از هر جای دیگر در آرای لایبنیتس تبلور یافته باشد. لایبنیتس معتقد بود که تفکر از اتم هایی بنیادین تشکیل یافته است؛ بدان معنا که عناصری ذهنی و روانی که او آنها را موناد می نامید، مبنای اصلی جهان ذهن را تشکیل می دهند. با توجه به اینکه او معتقد بود که تفکر امری فطری است و این اتمهای بنیادین، یا در واقع ذرات اندیشه، ماهیتی تقسیم ناشدنی و گسترده دارند، بر این باور بود که برخی از این اتمها موقعیتی مرکزی و بنیادین و متمایز را نسبت به بقیه اشغال می کنند. این بدان معناست که از دید او، واژگانی بنیادین وجود دارند که تعریف ناپذیرند، ولی سایر واژگان و مفاهیم بر دوش آنها ایستاده اند و توسط آنها تعریف میشوند.
سوال: آیا نظامهای زبانی سرو ته دارند؟
هم لایبنیتس و هم دکارت معتقد بودند که "نظامهای زبانی" به این معنا دارای سروته هستند؛ یعنی نقاطی بنیادی و واژگانی زیربنایی و غایی در نظامهای زبانی قابل تشخیص هستند که تعریف نمیشوند، ولی تعریف تمام واژگان دیگر، به آنها مربوط اند.
از دید او، این واژگان بنیادین را با دو ویژگی مهم میشد تشخیص داد:
- الف) نخست آنکه در تمام زبانها وجود داشته باشند و با معنای یکسان به کار گرفته شوند
- ب) دیگر آنکه شمار بسیار زیادی از واژگان بر مبنای تعداد خیلی کمی از این واژگان بنیادین تعریف شوند
دکارت دو بند دیگر را نیز به این شرایط افزود و آن این که
- ج) این واژگانِ بنیادین باید توسط شهود درونیِ افراد فهمیدنی باشند
- د) گذشته از آنکه در یک نظام زبانی تعریف نمیشوند، اصلا تعریف ناپذیر باشند.
خودِ دکارت مفهومِ "اندیشیدن" در عبارت مشهورش "Sum Ergo Cogito "را به چنین معنایی به کار گرفته بود
زبانشناسان بعدی شرط پنجمی را به این موارد افزودند
- و) آن هم اینکه، این واژگانِ بنیادین باید در تمام زبانها اسم خاص خود را داشته باشند و از سایر اسامی و مفاهیم، مشتق نشده باشند.
به عنوان مثال لایبنیتس معتقد بود سه واژهی "من"، "این" و"فهمیدن" اتمهای پایه ی تفکرند. آنچه در این نگرش وجود دارد مبتنی بر آن است که، نظام زبانی ساختاری سروته دار است؛ یعنی از نقطه ی مشخصی بسیار شبیه به نظام های هندسی و ریاضی گونه آغاز می شود و با ساختی استدلالی و تعاریفی پیاپی، به کلیت بدنه ی "زبان" تعمیم می یابد.
پاسخ: خیــــر
این نگرش، با توجه به داده های امروزینِ ما نادرست است؛ یعنی زبان به ظاهر کلافی درهم وبرهم و سردرگم از روابط اجرایی است که نقاط بنیادینی که به این شکلِ شفاف و روشن تعاریفی پیاپی را به دنبال داشته باشد، در آن دیده نمی شود. در واقع، نظام زبانی فاقد واژگان بنیادی به معنای لایبنیتسیِ کلمه است؛ یعنی هیچ واژه ای در آن وجود ندارد که تمام پنج شرط یادشده را برآورده سازد.
هیچ نظام محدودی از واژگان نیست که توانایی تعریف تمام واژگانِ دیگر را داشته باشد و هیچ واژه ای در زبان نیست که بدون ارجاع به واژگان دیگر معنایش به طور شهودی درک گردد. به این ترتیب چنین مینماید که، باورِ اندیشمندانی که به اسطوره ی اصالت در مورد زبان اشاره میکردند، به این نکته بازگردد که ایشان زبان را همچون زبانی مصنوعی مانند ریاضیات در نظر میگرفتند. امروز ما میدانیم که، زبانِ طبیعی ساختاری بسیار پیچیده تر از زبانهای فنی و مصنوعی مانند ریاضیات یا زبانهای رایانه ای دارد و زبان طبیعی، که مبنای اصلیِ رمزگذاریِ مفاهیم در قالب نشانگان است، اتفاقاً ساختاری بسیار شبکه ای، پیچیده، خودارجاع و متراکم دارد؛ به این معنی که روابط درونیِ میان نشانگان زبانی، روابطی بسیار پیچیده، و معمولا مبهم و پرسش برانگیز است و اصلا آن روابط دقیق و پایداری که موردِ نظر لایبنیتس بود، میانشان دیده نمیشود
در عین حال باید به این نکته اشاره کرد که، این شبکه ی خودارجاع و روابطِ معمولا سردرگمِ میان نشانه ها قواعدی در میان خود دارد. تمایز و جفت های متضاد معنایی در این میان نقشی به سزا ایفا میکند و خودِ این جم ها، یعنی خشت های مفهومیِ برسازنده ی زبان، موقعیتی یکسان و متقارن ندارند، بلکه بعضی از آنها در تعریف ها و در چفت وبست شدنِ میان نشانگان، موقعیتی مرکزی تر و برخی دیگر موقعیتی پیرامونی را اشغال میکنند. این بدان معناست که، نظام زبانی سروته ندارد ولی مرکز و حاشیه دارد و سروته نداشتنِ آن، به این معناست که واژگان در آن حرف اول را نمیزنند بلکه جم ها در آن نقش اصلی را ایفا می کنند.
سه جم اصلی ای که موردِ نظر کانت بود، و سه عرصه ی زیبایی شناسی، اخلاق و شناخت علمی را از یکدیگر متمایز میکرد در بسیاری از نظام های فرهنگی و زبانی، به راستی، موقعیتی مرکزی دارند. از دید کانت، این سه حوزه شناختِ عمومیِ بشر را تشکیل میدهند و از استقلالی نسبی نسبت به هم برخوردارند. در نگرش ما، این سه عرصه در واقع حوزه هایی از رمزگذاریِ معنا هستند که در اطراف سه جم مرکزی شکل گرفته اند:
- الف) حوزه ی زیبایی شناسی، ساختاری از رمزگان را در بر می گیرد که در اطراف جم مرکزی زیبا / زشت متراکم شده است
- ب) نظامهای اخلاقی در اطراف جمِ خوب / بد؛
- ج) نظام شناخت علمی در اطراف جمِ درست ـ نادرست سازمان یافته است
جم هایی داریم که موقعیتی مرکزی را در شبکه ای از مفاهیم ایفا می کنند، اما این بدان معنا نیست که خودشان از تعریف بی نیاز باشند یا به طور شهودی درک شوند یا موقعیتی پایدار و تثبیت شده داشته باشند. تمام این مفاهیم با توجه به ارجاعاتی که به عناصر و جم های اطراف خود می دهند، در گذر زمان دستخوشِ تغییر و دگردیسی میشوند
هفتم:باور به امکان نفی معنا در درون نظام معنایی
این برداشت بیشتر در میان متفکران پسامدرن و اندیشمندانی که تحتِ تأثیر آرای شرقی، به ویژه آرای مربوط به فلسفه ی ذن دیده میشود که زبان را نفی می کنند. در میان برداشتهای جدیدی که در مورد زبان و نظامهای واژگانی وجود دارد، برداشت مشابهِ سه گروه از اندیشمندان، به ویژه در خور توجه است
- الف) یک گروه از اندیشمندان پسامدرن بر این نکته تأکید میکنند که همه چیز متن است. به عبارت دیگر، برخلاف برداشتهایی که در بندهای پیشین مورد بررسی قرار گرفت، ایشان اعتقادی به روابط علیِ میان نظامهای زبانی و سایر زبانها ندارند؛ برعکس ادعا میکنند که هر آنچه وجود دارد نظام زبانی است و بنابراین چیزی جز رمزگان و نشانگان وجود ندارد. این بدان معنا است که، ما عینیتِ امر خارجی و وجود مستقلِ نظامی را که ارجاع بدان انجام میشود نفی کنیم و به عبارت دیگر، امر عینی را به نفع نظام نشانگانی انکار کنیم
- ب) این نگرش پسامدرن در اتصال با نگرش دومی معنا میشود که نگرش پساساختارگرایانه نام دارد. در واقع، برداشت ساختارگرایانه ای که زبان را عاملی کنشگر و علتی غایی برای سایر نظامها در نظر میگرفت، مبنای یکی از مبانی تشکیل دهنده ی نگرش پسامدرن است. در نگرش پساساختارگرا نیز، چنانکه از تداومِ دیدگاه ساختارگرایانه برمیآید، همچنان اعتقاد بر آن است که شبکه ی نشانگانیِ برخاسته از تمایز میان گروهی از نمادها چیزی است که بر تمام ساختارهای ذهنی فرمان میرانَد و به این ترتیب، عینیتِ بیرونی میتواند به این ساخت زبانی تحویل شود
- ج) سومین دیدگاهی که در ارتباط با دو برداشت پیشین "نگرش واسازی" یا شالوده شکنی است که ابتدا توسط دریدا عنوان شد. در این نگرش، تمام ساختارهای زبانی بر مبنای جم ها استوار شده و سازمان یافته است، اما این جم ها همگی خصلتی فریبنده و آغشته به "قدرت" دارند. پس شایسته آن است که، در تحلیل کردن و ردگیری، به واژگونه ی خود بدل شوند.
فنآوری مربوط به واسازی امری است که در نگرش ما نیز بسیار اهمیت دارد و میتواند برای واسازی و تحلیل کردن نظامهای قدرت و پدیدآوردنِ ساختارهای "مقاومت" در برابر "قدرت" به کار گرفته شود. اما این سه نگرش متصل به هم - یعنی دیدگاه پسامدرن، نگرش پساساختارگرا و روش شالوده شکنی که گاه مترادفِ هم فهمیده میشوند و آرا و اندیشه های بنیادینِ مشترکی دارند، در یک نکته همگرا میشوند و آن هم این که شکلی از تحویلگرایی را همچنان در قالبی پنهان تر حمل می کنند؛ یعنی اینها هم اعتقاد به این دارند که یک نظام غاییِ پایه، یعنی نظامِ متن و ساختار زبان، وجود دارد که تمام ساختارهای دیگر را میتوان بدان فروکاست. این نگرش با توجه به آنچه از پیچیدگی نظامهای معنایی و پیچیدگی ساختارهای ارجاعی برمیآید، نادرست است و در نگرش ما به عنوان شکلی دیگر و البته افراطی از تحویلگرایی، نادرست دانسته میشود.
ضد معنا یـــــا غیاب معنا
اگر همه چیز در داخل ساختِ زبانی تعریف شود، در این حالت نفی معنا به شکلی از پوچی منتهی می شود، و معنا به صورت شبکه ای از روابط در نظر گرفته میشود که خصلت نفی شدن در درون خود را داراست. به عبارت دیگر، این امکان وجود دارد که از درونِ زبان، زبان را نفی کرد. شکل ساده ی این ماجرا را در فنآوری مربوط به واسازی می بینیم؛ یعنی در آنجا که یک عنصر زبانی، مثل یک جم، به کمک تبارشناسیِ شکل گیری این مفهوم، بی اثر شده و به امری متقارن و یکنواخت فروکاسته میشود. هر چند فن واسازی را به اشکالی دیگر در درون نظام معناییِ پیشنهادی خود بازسازی خواهیم کرد، ولی باید در اینجا بر این نکته پای بفشاریم که درون یک ساختار زبانی، نفی معنا ممکن نیست. به عبارت دیگر، معنا در صورتی که در داخل یک ساخت زبانی نفی شود، به معنای دیگری منتهی میشود. ضدمعنا در داخل یک نظام معنایی، معنایی دیگر است و نه غیابِ معنا. این بدان معناست که، معنا هرگز در درون ساخت زبانی غایب نمیشود. همواره نفی یک معنا به زایش معنایی جدید منتهی میشود و اصولا این همان شیوهای است که با آن، بافت زبانی می بالد و رشد میکند و توسعه مییابد.
نفی زبان از درون زبان ممکن نیست
به همین ترتیب در درون نظامهای استدلالی نیز باطل نماها یا ناسازه ها اموری نیستند که استدلال را فلج کنند، یا روندهای استنتاجی را با وقفه روبه رو سازند. پاردوکسها و باطلنماها اموری هستند که سپهرِ استدلال را غنی تر میسازند و شبکه ی روابط میان مفاهیم را پیچیده تر میکنند، نه آنکه غیابی را در این میان پدید آورند. به این ترتیب، معلوم میشود که معنا و نفی معنا، مفاهیم و انکار مفاهیم، و روندهای استدلالی و ناسازه هایی که در این روندها وجود دارد، همگی عناصری در درونِ نظام زبانی هستند که در پویایی و متابولیسمِ تمایزها در درون نظام معنایی نقش ایفا میکنند و بخشهای طبیعی آن محسوب میشوند. به این ترتیب، نفی کردنِ زبان از درون زبان ممکن نیست و اگر میخواهیم در مورد زبان نگرشی انتقادی و فرامتنی به دست آوریم، باید از آغازگاهی دیگر به آن بنگریم که موضوع اصلی این نوشتار نیز چنین است
هشتم: اصالت زبان
در قرن بیستم میلادی نگرش اندیشمندان در مورد زبان دستخوش تحولی چشمگیر شد. دستِ کم سه رویکرد مهم که به سه زمینه ی فرهنگی مهم تعلق داشتند، برداشت هایی کاملا متمایز اما هم جهت را در مورد زبان پیشنهاد کردند.
الف) قدیمی ترینِ شان دیدگاهی ساختارگرا بود که بیشتر از سوی فرانسوی زبانان مطرح می شد و تاکید داشت که زبان زیربنای فهم و تعریف تمام مفاهیم، و بذرِ بنیادینی تمام عناصر ذهنی است .
ب)در سوی مقابل انگلیسی زبانان بودند وبا ابزار فلسفه ی تحلیلی باور داشتند که زبان مبنای اصلی فهم و استدلال و صورتبندیِ معناست و هر آنچه غیرزبانی یا غیرقابل پیکربندی در درون بافت زبانیِ شفاف است، بی معنا و بی اهمیت قلمداد میشود و باید از دایره ی فلسفه و اندیشه، تبعید گردد. مشهور ترین این افراد ویتگنشتاینِ جوان بود
ج) سومین نگرش مربوط به فیلسوفان پدیدارگرابود. آنها اغلب متفکران آلمانی بودند و زیر پرچم افراطیِ هایدگر خیمه زده بودند و تاکید داشتند که زبان را باید نه تنها به عنوان نظامی نمادین برای رمزگذاریِ معنا به رسمیت شمرد، که به آن نقشی هستی شناسانه می داد. به طوریکه در این جمله ی مشهورِ هایدگر که "زبان، خانه ی هستی است"، زبان موقعیتی فراتر از یک "نظام ارتباطی و رمزگذاری" دارد. "زبان" ماهیتی هستی شناسانه دارد و با ماهیت وجودی پدیدارها ارتباط برقرار می کند و تا حدودی آن را خلق میکند
تحلیل مواضع سه گانه
با اینحال اندیشمندان ایتالیایی مانند اومبرتو اِکو عناصر زبانی را پدیدارهایی عینی میدانستند چرا که به رخدادهای ذهنی و عینی اشاره می کنند که روابط علی را با سایر رخدادهای عینیِ جهان خارج برقرار میسازند.آنچه در نگرش ساختارگرایانه و تداوم آن در نگرش پسامدرن، در نگرش پوزیتیویستی منطقی و تداوم آن در فلسفه ی تحلیلی، و در نگرش پدیدارگرایانه و ادامه ی آن در اصالت زبانِ هایدگری میتوان دید، آن است که زبان در تمام این نگرشها موقعیتی محوری و مرکزی دارد. به عبارت دیگر این برداشتِ فون هومبولت که: "اندیشیدن سخن گفتن در خاموشی، و سخن گفتن اندیشیدن با صدای بلند است"، در تمام این آرا و باورها جایگاهی مرکزی دارد.
موضع گیری نهایی
من این را "توهمِ اصالتِ زبان" میدانم؛ یعنی به زبان، موقعیتی فراتر از یک نظام نشانگانی و جایگاهی برتر از یک ساختار رمزگذاری و پردازش اطلاعات و معنا اطالق شود. در این برداشت ها، زبان از موقعیت نمادین خود عدول کرده است و به مرتبه ی ساختاری هستی شناسانه برکشیده می شود.