زبان، زمان، زنان
پیوند میان مفهوم زمان و نظمهای اجتماعی از دیرباز موضوع گمانهزنی و بحثِ روانشناسان و جامعهشناسان بوده است. «من» در بستری زمانمند تعریف میشود و خودآگاهی و هویت شخصی خود را در چارچوبی از توالیهای زمانی به دست میآورد. با وجود این، زمانی که پشتیبان شکلگیری و تحول دستگاه روانی و نظام اجتماعی آدمیان است به خطا بدیهی و طبیعی پنداشته شده است. شواهدی نیرومند هست که نشان میدهد زمانِ خاصی که به شکلی فراگیر در همه جا حضور دارد و درک میشود، در اصل برساختهای اجتماعی است که از مجرای زبان، پیکربندی شده و به واسطهی نهادهای اجتماعی، «من» را و کردارهای «من» را تعیین میکند.
کتاب «زبان، زمان، زنان» مجموعهی چند نوشتار است که به ارتباط میان زمان، زبان و جنسیت میپردازد و با تکیه به نظریهی سیستمهای پیچیده، زمان را در چارچوبی انتقادی بازسازی میکند. چند مقاله در پیوست کتاب آمده است که پیامدهای فلسفی این بازتعریف را و پرسشهای مربوط به آن را موضوع تامل قرار میدهد. ارتباط هستی/نیستی و حضور/غیاب با زبان و زمان و چگونگی پیوند خوردن «من» با مکان از زمرهی این پرسشها هستند.
در ادامه خلاصه ای از این کتاب کوچک اما خواندنی را خدمتتان ارائه می دهیم. امید که خوانده شده و مورد نقادی قرار گیرد.
گفتار نخست: چیستی زبان
صفحات ۱۰ الی ۱۹
درباره ی « زبان» بسا گفته اند و بسا نوشته اند. بی تردید یکی از مهمترین مضمون هایی که در درونِ زبان به آن پرداخته شده است، خودِ زبان است که خصلت خودارجاع بودنِ زبان را نشان می دهد و نتایجی گاه شگفت از آن برمی خیزد. پیش از پرداختن به بحثِ زبان و نقد آنچه بر سرِ سوژه ی فعال و «ِمن»اندیشمند می آورد، نخست باید تصویری روشن از «چیستیِ زبان» به دست آوریم.
چنین می نماید که دانش ِامروزین ما، چهار سطحِ متفاوت از تعریفِ زبان را برایمان ممکن کرده که با یکدیگر جمع شدنی و سازگار هستند:
نخست: زبان پدیده ای زیستشناختی و تکاملی است
دوم: زبان یک نظام نشانگانی ـ معنایی است
سوم: زبان امری انتزاعی نیست، بلکه نوعی کنش است
چهارم: زبان الگویی از پردازش اطلاعات است
توهم زدایی از زبان در مورد پیشفرض ها و پیشداشت ها
صفحات ۱۹ الی ۳۸
در مورد زبان پیشفرضها و پیشداشتهایی وجود دارد که بدیهی نمودن و طبیعی وانمود شدنِ روابط و ساختارهای زبانی را تقویت میکند.
در این گفتار، هشت مورد از پیشفرضهایی که درباره ی زبان وجود دارد یک به یک گوشزد شده و مورد نقد واقع میشود؛ به این امید که زمینه برای نگاهی دقیقتر به ماهیت واقعی زبان هموار گردد.
نخست: شفافیت
دوم: نظم مطلق
سوم: عناصر پایه
چهارم: روابط علّی
پنجم: تحویل گرایی در زبان
ششم: اسطوره ی اصالت
هفتم: باور به امکان نفی معنا در درون نظام معنایی
هشتم: اصالت زبان
گفتار سوم: بازنمایی، رمزگذاری، حقیقت
صفحات ۳۸ الی ۴۸
بازنمایی خویشتن در انسان و سایر جانوران
در آثار تمام اندیشمندانِ کنجکاو در مورد کارکردهای زبانی، توجهی نسبت به ارتباط میان زبان و بازنمایی به چشم میخورد. بازنمایی عبارت است از انعکاس تصویری از جهان پیرامون سیستم در درون آن، یا همان برداشتی که در درون سیستم نسبت به محیط پدید میآید.
میلیکان که از فیلسوفان زبانِ تکاملگراست، در کتاب مشهور خود روانشناسی ملکه ی سپید، بازنمایی در جانوران و انسان را با هم مقایسه کرده است. از دید او بازنمایی در جانوران تفاوتهایی بنیادین با بازنماییِ ذهنِ انسان دارد و از این روست که زبان طبیعی تنها در آدمیان دیده میشود.
فهرستی که میلیکان از تفاوت میان بازنماییِ انسانی و جانوری استخراج کرده، به کارِ تحلیلِ بیشترِ مفهوم بازنمایی و ارتباط آن با ساختارهای زبانی می آید. از دیدِ میلیکان، نخستین و مهمترین تمایز میان بازنمایی جانوری و انسانی آن است که در جانوران، بازنماییِ خویشتن، یعنی تصویری که در سیستمِ پردازنده ی عصبیِ موجود از خودش تشکیل میشود، همواره در زمان و مکانِ ِدم دستی محصور شده و به اکنون و اینجا وابسته است. به عبارت دیگر، جانوران خویشتن را تنها در قالبی که در همان لحظه مشغولِ تجربه کردناش هستند، متصور میشوند. از اینرو، بازنمایی «خود» که شالوده ی اصلی پیدایش «خودآگاهی» در آدمیان است، در جانوران وضعیتی محدود و موضعی دارد. جانوران تنهااکنون و اینجای خود را درک می کنند و خویشتن را در این برش از زمان و مکان مجسم می سازند. این در حالی است که در آدمیان به دلیل رمزگذاری مفاهیم و پیدایش رمزگانی مانند زبان، این امکان وجود دارد که بازنمایی ای
مستقل از اکنون و اینجا انجام پذیرد. به این ترتیب که «من» می تواند تصویر ذهنی از خود را چنان در قالب زبان صورتبندی کند که ربطی به شرایط اکنون و اینجا، و زمان و مکانِ دمدستی اش نداشته باشد.
از همینجا برمیآید که بازنمایی در جانوران تفاوت عمدهی دیگری با وضعیت انسانی دارد و آنهم اینکه محتوای امری و اِخباریِ این بازنمایی در جانوران یگانه و تمایزناپذیر است. این در حالی است که در آدمیان به دلیل شکافی که میان اکنون و اینجا با بازنماییِ نشانه مدارانه رخ نموده، این امکان وجود دارد که محتواهای زبانیِ امری از محتواهای زبانی اِخباری، جدا فرض شوند. این از آنروست که حافظه ی انسانی، امکان ذخیره ی محرکها و نشانگانی را دارد که از عوامل خارجیِ جاری در پیرامونش مستقل هستند.
ماهیت زبانمدارانه حافظه انسان
در واقع، حافظه ی انسانی ماهیتی زبانمدارانه دارد. به این معنا که بسیاری از داده های مربوط به زندگینامه ی شخص را چارچوبی زبانی صورتبندی و نگهداری می کند و این موضوعی است که به زودی بدان بازخواهیم گشت.به این ترتیب، در جانوران وقایع بیرونی تعیین کننده ی محتوای بازنمایی شده هستند. ذهن جانوری مانند گربه که از شبکه ی عصبی به نسبت ساده ای برخوردار است، تصویری از جهان خارج و موقعیت گربه در این جهان را مجسم می سازد که به طور مستقیم تحتِ تأثیر وقایع جاری در اطراف گربه شکل گرفته است. این در حالی است که در بازنماییِ انسانی، این تسلطِ وقایع بیرونی و سلطه ی بیچون و چرای عوامل جاری در اطراف سیستم، از میان رفته است.
وجه التفاتی
آدمیان با توجه به مسلح بودن به دستگاه زبانی، این امکان را دارند که اموری مربوط به خاطرات گذشته ی خود را در اکنون فرا بخوانند و به همین ترتیب، آرزوها و چشمداشت های مربوط به آینده ی خود را که هنوز تحقق نیافته، در قالب زبانی رمزگذاری کرده و آن را نیز در زمان حال بازنمایی کنند. از اینروست که علاوه بر تمایز میان محتوای امری و اِخباریِ بازنماییِ انسانی، وجه التفاتی و ساختاریِ مربوط به آرزوها و چشمداشت های آینده مدارانه نیز در آدمیان وجود دارد. این بدان معناست که بازنمایی در انسان بیشتر ماهیتی درونی دارد و تا حدودی مستقل از تجربیات و رخدادهای جهان خارج، اِعمال میشود. از اینروست که در جانوران، خودآگاهیِ ـ دست کم به شکل انسانی اش ـ دیده نمیشود. این خودآگاهی تا حدودی تحتِ تأثیر شکاف میان «اکنون ـ اینجا» و «گذشته ـ آینده» شکل میگیرد. شکافی که تا حد زیادی مدیون کارکرد نشانگان زبانی است. نشانگانی که خود از شرایط ویژه و موضعیِ مربوط به اکنون و اینجا مستقل شده اند و توانسته اند در چارچوبی نمادین موقعیتی مستقل از شرایط محیطی را بازنمایی کنند.
خلاقیت
این استقلالِ وجوه امری و اِخباری و التفاتی، امکان ترکیبهای جدیدِ نشانگان در زمینه ای مستقل از شرایط طبیعی و بیرونی را به دست میدهد. از اینروست که پدیده ای به نام «خلاقیت» در آدمیان وجود دارد. ایده های نو و برداشتهای مبتکرانه ای که در درون زبان پدید می آیند، نشانی از بازنماییِ امر غایب دارند؛ یعنی زبان به آدمیان این امکان را می بخشد که امور غالب در اکنون و اینجا را فراخوانی کرده و با ترکیب آنها، موقعیت های حتی ناممکن را صورتبندی و بیان نمایند.
تناقض و تعارض و ناسازه
با همین ساز و کار، در زبان های انسانی امری به نام «تناقض و تعارض و ناسازه» امکان ظهور می یابد. در جانوران بازنمایی ها به قدری وابسته به شرایط طبیعی و بیرونی هستند که امکان نقض یکدیگر را نمی یابند. پیدایش ناسازه یا تعارض یا اشاره به غیاب، ویژگی هایی هستند که تنها در درون یک «زبان طبیعی» مجال ظهور می یابند.
زبان در نگاه ارسطو
با توجه به تمایزی که میلیکان میان بازنمایی در ذهن آدمیان و جانوران به دست داده، میتوان به برداشتی دقیقتر و نقادانه تر در مورد نگرش ارسطویی به زبان دست یافت. ارسطو میگوید معنای یک واژه عبارت است از مفهومی که در ذهن یک فرد، موجود است و به امری در جهان خارج ارجاع میدهد. این ارجاع به جهان خارج، در واقع، همان بازنمایی کردنِ چیزی است که در اکنون و اینجا و جهان خارج وجود دارد و در ذهن فرد منعکس میشود. بر مبنای این نگرش، هر واژه به چیزی در جهان خارج ارجاع میدهد و به همین ترتیب به یک بازنماییِ ذهنیِ ویژه و منحصر به فرد منسوب میشود. هر دو واژه ای که مترادف فرض میشوند در واقع بازنمایی ذهنی مشابهی دارند و به امری مشترک در جهان خارج ارجاع میکنند.
از میان اندیشمندان جدیدتر میتوان از کارناپ فرِگه و راسل نام برد که برداشتشان در مورد تحلیل زبان و تحلیل ذهن بسیار در فلسفه ی تحلیلی تأثیرگذار بوده است.
همه ی اعضای این دسته چارچوب عمومیِ نگرش ارسطویی را پذیرفته اند. از دید ایشان، «معنا» به خودِ اشیا و معیارهای بیرونیِ تشخیصِ اشیا ارجاع میکنند و به این ترتیب، چارچوبی تجربه گرایانه را که رابطه ی میان سوژه و ابژه - یعنی فرد و اشیای بیرونی ـ را پیشفرض میگیرد شالوده ی اصلی شکل گیری زبان میدانند.
نقد ارسطو
از میان منتقدانِ این نگرش، باید از پاتـنَمنام برد که معتقد است به سه دلیل نگرشی که ارسطو در مورد رابطه ی بازنمایی و واژه و معنا به دست داده، نادرست است.
الف) از دید او، مهمترین دلیل آن است که بسیاری از مترادف ها، برخلاف پیشبینی ارسطو، ساختار آوایی مشترکی ندارند؛ چنانکه واژگانی مانند «کامیابی» و «موفقیت» با وجود آنکه به لحاظ آوایی هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند، ولی به امری مشترک در جهان خارج ارجاع میدهند.
ب) دوم آنکه، بسیاری از واژگانی که آواهای مشابه یا حتی یکسان دارند، به اموری متفاوت ارجاع میکنند و مترادف
هم محسوب نمیشوند. مثال مشهور در این مورد، واژه ی شیر در زبان فارسی است که هم به مایع خوراکی که از گاو گرفته میشود اشاره میکند و هم به جانور درنده ای از خانواده ی گربه سانان.
ج)سوم آنکه بسیاری از ترکیب های زبانی که به امری مشترک در جهان خارج اشاره می کنند، حتی به لحاظ بازنماییِ ذهنی نیز یکسان نیستند. مفهومِ «میمون برهنه» که نام کتابی از دزموند موریساست و «جانور دوپای بیدپر» که تعریف ارسطو از انسان است، هر دو به جانوری یکسان، یعنی هوموساپینس یا آدمیزاد، اشاره می کنند منتها همین چند واژه را اگر مرور کنیم، می بینیم که میمون برهنه، جانور دوپای بی پر، و هوموساپینس، هم به لحاظ آوایی و هم به لحاظ ساختارِ بازنماییِ خود، کاملا متفاوت هستند و به اموری به ظاهر متفاوت در جهان خارج اشاره می کنند، در حالیکه بازنماییِ ذهنی همه ی آنها امری مشترک، یعنی انسان، را در ذهن متبادر میسازد.
ردپای ارسطو در فلسفه تحلیلی
نگرش ارسطویی که در چارچوب فلسفه ی تحلیلی نیز تا حدودی باقی مانده، در نهایت به پیدایش «زبانِ ذهنی» باور دارد؛ به این معنی که رابطه ای یک به یک، مشخص، و محکم میان بازنماییِ ذهنیِ برخاسته از جهان خارج و ساختارهای زبانی و ارجاعات واژگانی برقرار است. این زبانِ ذهنی، معنای خود را از ارجاع به امور بیرونی کسب میکند. اندیشمندانی مانند پاتـنَم نشان داده اند که این زبانِ ذهنی در واقع وجود خارجی ندارد. «معنا» به ظاهر امری پویا و پیچیده و وابسته به موقعیتهای بیرونی است و این پویایی میان نشانگان و معنا، بدان معناست که بازنمایی در این میان، موقعیتی متفاوت و رابطه ای غیر سرراست و پر پیچ وخم را با مفاهیم دیگر برقرار میکند.
چنین می نماید که معنا، در واقع، امری معیاری و هنجارین است که بر مبنای توافقِ میان متخصصان شکل میگیرد و از تقسیم کارِ عملگرایانه در میان نشانگانِ زبانی برمی خیزد، نه ارجاعِ واقع گرایانه ی ِخام به اموری بیرونی که به طور بیواسطه و صریح تجربه شوند.
گَرِت اِوانز برداشتی در مورد معنای واژه دارد که ذکر کردنِ آن در اینجا خالی از فایده نیست. از دید او معنای یک واژه عبارت است از کل اطلاعاتی که درباره ی آن واژه در یک بافت زبانی وجود دارد. بر این مبنا، واژه ای مانند انسان در زبان فارسی، دایره ای وسیع و بزرگ از معانی را همراهِ خود حمل میکند که مجموعه ی آنها بیشتر توسط متخصصان و اندیشمندانی که در مورد ماهیتِ واژگان می اندیشند، تعیین می شود. از دید اِوانز، دانستنِ معنای یک واژه عبارت است از توانایی یک کاربرِ عادیِ زبان، تا بخشی از این محتوای معنایی را کسب کند و در حد رفع نیازهای خود از آن بهره جوید. به این ترتیب، کشمکش و رقابتی که میان متخصصان بر سر تعریف معنای یک واژه جریان دارد، به سطح کاربرهای عادیِ یک زبان تعمیم نمی یابد.
در این زمینه، چنین مینماید که فهم یک واژه دو سطح داشته باشد:
الف) در یک لایه، کاربرهای عادیِ زبان قرار دارند که هر یک به دایره ای محدود و کوچک از دامنه ی کلیِ معنای نهفته در آن واژه دسترسی دارند و آن را به صورت موضعی و وابسته به موقعیت برای رفع نیازهای روزمره ی خود به کار می گیرند.
ب)از سوی دیگر، رقابتی در سطحی دیگر، میان متخصصان و اندیشمندانی جریان دارد که معنای رسمی و قانونیِ یک واژه را تعیین میکنند. کشمکش میان این متخصصان به توسعه ی دایره ی مفهومی مربوط به یک واژه منتهی میشود.
به این ترتیب، هر واژه، جدای از کاربستِ محدود و موضعی اش در زبان روزمره، دایره ای بسیار وسیعتر از معانی را همراه خود حمل میکند که امری پویا نیز هست و مرتباً زیر فشار متخصصانی که تعاریفی جدید از آن را ارائه می کنند، تغییر شکل پیدا می کند. اما این پرسشی همچنان باقی است که چگونه یک واژه، یعنی یک نشانه ی خاص در یک نظام زبانی، به یک دایره ی معنایی ویژه متصل میشود؟
کریپکی، این پرسش کلیدی از فهم زبان را چنین صورتبندی کرده است: چگونه ارجاعاتِ مربوط به یک واژه یا یک نشانه، در زمینه ی زبان تثبیت می شود و استقرار می یابد؟ یعنی چطور یک نماد زبانی با اشاره هایی به چیزها یا رخدادها پیوند میخورد، به شکلی که معناهای مربوط به آن پدیدار را در ذهن بازنمایی کند؟ با پاسخگویی به این پرسش میتوان درمورد تحولات نظام معناییِ برخاسته از آن نیز سخن گفت.
متخصصانی که معنای رسمی و عمومیِ یک واژه را در یک ساختارِ زبانی تعیین می کنند، در نهایت به نظامهایی از «قدرت» متصل هستند که کارکردهای مجاز یا غیرمجاز مفاهیم را در یک نظام اجتماعی تعیین می کنند. از اینروست که بیشترین رقابت و کشمکش بر سر تعیین معنا در همان حوزه ای جریان دارد که متخصصان در آن بر سر تعریف رسمی واژگان جدل می کنند.
این متخصصان، در دورانی فیلسوفان و اصحاب دین بودند که با ارجاع به متونی مقدس یا روشهای شهودی برای دستیابی به حقیقت، مانند الهام و وحی، تعاریف واژگان را روشن و شفاف می ساختند. امروز ساز و کارهای این تثبیت معنا در واژگان، چارچوبی مستدل تر و عمومی تر یافته و در قالب نظام های علمی متبلور شده است. به شکلی که راهبردهایی مشخص و شفاف برای تعریف معنای یک واژه و دایره ی کاربستِ آن در نظام اجتماعی به وجود آمده است.
چه در آن ساختارهای سنتی شهودمدارانه ی کهن و چه در این نظام های شفاف و مستدل مدرن، آنچه اهمیت دارد آن است که تعریف کردنِ معنای یک واژه، راهبردی است برای ایجاد یک نظام انظباطی و پدید آوردنِ قدرت اجتماعی. و از اینروست که کشمکش بر سر تعریف معنای یک واژه، در واقع، کشمکشی سیاسی است که در تمام نظامهای اجتماعی و در تمام دوران های تاریخی جریان داشته است.
داده هایی که از روانشناسی و عصبشناسیِ زبان به دست آمده، نشان میدهد که درک و یادگیریِ مفهوم و معنای نهفته در یک نشانه ی زبانی، ممکن است به دو شکل پدید آید:
الف) شکل نخست آن است که هر مفهوم با یک تعریف زبانی مشخص شود؛
یعنی وقتی به یک لغتنامه نگاه میکنیم، می بینیم که در برابر هر واژه که خود یک نشانه ی زبانی است، زنجیره ای از نشانگانِ زبانیِ دیگر به دنبال یکدیگر ردیف شده اند که با ارجاعات ویژه ی خود، دایره ی معنایی مربوط به آن واژه ی نخست را نشان می دهند. این در واقع همان نگرش کلاسیکی است که معتقد است هر کلمه را میتوان با زنجیره ای از کلمات دیگر در درون خودِ زبان تعریف کرد.
چنانکه گفتیم، معنا در درون بافت زبانی و به همین شکلِ خودارجاع، تعریف و تعبیه میگردد، ولی مسأله ای که در اینجا وجود دارد آن است که یادگیریِ مفاهیم نهفته در یک واژه معمولا به این شکل انجام نمی پذیرد. این شیوه ی کلاسیک برای فراگیری معنای یک نشانه، معمولا در حوزه های تخصصیِ شناخت، مانند زبان های فنی و زبان های علمیِ ویژه، رواج دارند، و نه در زبان عادی ای که مردمان روزانه به کارش میگیرند. آنچه در زبان عادی مرسومتر است، فهم معنای یک نشانه و یک عنصر زبانی بر مبنای کلیشه هاست. این بدان معناست که هر مفهوم و آن واژه که نماینده ی آن مفهوم است، به یک تجربه ی اصلیِ بیرونی- به یک «ِرخداد» یا «ِچیز» ـ ارجاع میشود و ویژگیهای شاخص آن را نمایندگی می کند.
هنگامیکه ما در مورد کلمه ای مانند اسب سخن میگوییم، تجربه یا شیِء خاصی را در ذهن بازنمایی می کنیم که جانوری با چهارپا و ساختارِ بدنیِ ویژه و کاربرد خاص اجتماعی را در ذهنمان متبادر میک ند. واژه ی اسب در اینجا معنایی دارد و این معنا با ارجاع به تجربه ای فهمیده میشود که به چیزی در جهان خارج ارجاع می کند، اما کلیت آن چیز را در نظر نمیگیرد؛ بلکه تنها ویژگی های شاخص آن چیز، مانند دارای چهار پابودن، ابعاد بدن درشت، توانایی کشیدن بار یا سوارکاری و مفاهیمی مانند این را در خود حمل میکند. به این ترتیب، گویا آن تعاریف کلاسیکی که در مورد یک نشانه داریم که یک واژه را با مجموعه ای از جملات و واژگان دیگر تعریف میکند، در واقع شکلی تخصص یافته و مجدداً رمزگذاری شده از این برداشت کلیشه ای باشد.
میدانیم که کودکان، زبان و معانیِ واژگان را بدون مسلح بودنِ اولیه به زبان یاد می گیرند؛ یعنی نوزادی که به دنیامی آید، با وجود آنکه احتمالا ژرفساخت دستوری ژنتیکی ای را در خود حمل میکند، اما برداشتی در مورد معنای واژگان ندارد. معنای واژگان به طور تجربی و با رویارویی با چیزها و رخدادهای جهان خارج فراگرفته میشوند و این فراگیری قاعدتاً کلیشه سازانه است؛ یعنی کودک با توجه به مشاهده ی عناصر جهان خارج و جذب اطلاعات در مورد چیزها و رخدادهایی که زیستجهان اش را میسازد، نشانه ها را به عناصر برجسته و متمایزِ این تجربیات متصل میکند و به این ترتیب بافت ارجاعی اولیه ای را برای معناکردنِ آن نشانه و واژه به دست می آورد. چنانکه گفتیم ارسطو تعریفی از معنای واژه ارائه کرده بود که به شکلی ساده شده از همین برداشت اشاره میکرد.
در میان اندیشمندانِ جدید در مورد فلسفه ی زبان، جری فودوربه ویژه حائزِ اهمیت است؛ به این دلیل که برداشت چامسکی در مورد ژرفساخت دستوری زبان را به حوزهی معنا نیز تعمیم داده است. از دید فودور، آن چیزی که چامسکی در مورد گرامر جهانی عنوان کرده است، درست است و میتواند به حوزه ی معناشناسی نیز تعمیم یابد. چامسکی معتقد بود که ساختاری ژنتیکی و پیش تنیده در دستگاه عصبی انسان وجود دارد که مُدولها یا زیرواحدهای اصلی زبان را به شکلی پیش تنیده و ذاتی در ذهن آدمیان صورتبندی می کند. آنچه در واقع «یادگیری زبان» خوانده میشود، سوار شدنِ تجربیات بیرونی بر این دستورالعملِ اولیه و ذاتی است. به این ترتیب، تمام زبان های
انسانی باید دستور زبانی مشترک و جهانی داشته باشند و چامسکی نشان داده است که به راستی چنین است.
فودور همین مفهوم را به حوزه ی معناشناسی تعمیم داده است؛ یعنی معتقد است که کلیت شناخت و کاربستِ معنا در دایره ی ذهن، از نوعی دستور زبان جهانی برخوردار است که در تمام انسانها مشترک است و بافتی به همین ترتیب پیشت نیده و ژنتیکی دارد. به عبارت دیگر، همچنان که زبانهای انسانی از دستور زبانی عمومی و زیربنایی برخوردارند،شیوهی شناخت آدمیان از جهان نیز به همین ترتیب به قواعدی مشابه و فراگیر مسلح است. اگر نگرش فودور را جدی گیریم، به این نتیجه میرسیم که معنای هر واژه بر مبنای روندهایی شکل میگیرد که آن واژه را بر مبنای این دستور زبان جهانی و بر مبنای این قواعد زیربناییِ جهانیِ اندیشه به ارجاعات بیرونی متصل میکند. از دید فودور این دستور زبان جهانیِ حاکم بر نظامهای معنایی، الیهای سطحی از دستور زبانی ژرفتر و زیربناییتر محسوب میشود و پردازش اطالعات و ظهور معنا در دستگاه عصبی را رقم میزند. بر مبنای این نگرش که رنگوبویی کارکردگرایانه دارد، روندی که کاربستِ یک واژه در زمینهی عملیاتیِ اطرافش را ممکن میکند، همان است که معنا را در درون آن واژه و نشانه بارگذاری مینماید. به این ترتیب، معنا سلسلهمراتبی از مشتقپذیری و ارتباطهای بینابینی را از خود نشان میدهد. 1 این نگرش در برابر نگرش افرادی مانند کواین قرار میگیرد که اصوالً معنا را مفهومی هنجاری میدانند و بر آن باورند که ارزش معناییِ یک واژه صرفاً بر مبنای کاربستِ هنجارین آن واژه در یک نظام اجتماعی تعریف میشود. به عبارت دیگر، تمام گزارههایی که در درون یک نظام معنایی جاری هستند و عمل میکنند، مستقل از آنکه سطوح متفاوت کنشگرانِ متخصص یا عام چگونه از آن استفاده میکند، به حوزهای هنجارین و آماری از ارجاعات منتهی میشوند که همین حوزه ـ البته با پیشداشت کلگرایانهای ـ معنای آن نشانه را تعیین مینماید. کواین در واقع این نگرش هنجارینِ خود را برای نقد کردنِ نگرش چامسکی و فودور به کار بسته است. او معتقد است نگرش چامسکی و فودور با فرضکردنِ ژرفساختهایی در حوزهی »دستور زبان« و »معنا«، شکلی نو از 2 ذهنگراییِ را احیا میکند. این ذهنگرایی فرض میکند که عناصر روانی، واقعیتی عینی در ذهن دارند؛ چه در قالب دستور زبانی عمومی باشد، یا در قالب قواعد پایهی اندیشیدن که به پردازش اطالعات ارجاع میدهد. نکتهای که در تمام این برداشتها اهمیت دارد آن است که الگوهای تعیین معنا در یک نشانه، اصوالً ماهیتی پویا و سیال دارند. چنانکه دیدیم، امروز نگرش ارسطویی که در »فلسفهی تحلیلیِ قرن بیستم هم تا حدودی رواج داشت، چندان پذیرفته نیست. به عبارت دیگر، امروزه دیگر نمیتوان معنای نهفته در یک واژه را به سادگی با ارجاع به امری خارجی و طبیعی یکسان گرفت. چنین مینماید که تعیین و تثبیتِ »معنا« در درون یک »نظام زبانی« امری پیچیده، سیال و پویا باشد که بر اساس کارکردهای اجتماعیِ نشانگان و بر مبنای حاصلجمعِ نیروهای واردشده بر دستگاهِ تعریف واژگان، عمل میکند