گفتار دوم: غریزه و نیاز
من، از آن هنگام که در پی تنش زایمان با شکافی پرناشدنی از جهـان جـدا میشود و هویت مستقل خود را به دست می آورد، بیش از هر چیز مرکزی است برای درک تنشها و قلمروی است که میل به چیرگـی بـر ایـن تنشهـا در آن لانه کرده است. جهان به قدری پیچیده و نوزاد بـه قـدری بی تجربـه و ضـعیف است که رویارویی خام و بی واسطه ی من نوظهور و جهان، باید قاعدتا به ویرانـی و فروپاشی من و سیطره ی تنشهای آشوب ناک محـیط بـر ایـن مرکـز مقاومـت کوچک و سست منتهی شود .با وجود این، مـن در برخـورد بـا جهـانی چنـین خردکننده کاملا دست تنها نیست .
تجربه ی زیسته ی گونه ی انسان، همچون تمام جانـداران پیچیـده ی دیگـر ،مجموعه ای از برنامه ها، راهبردها، و آماج های از پیش تعریف شده و جا افتاده را به عنوان زرادخانه ای از خواست ها، میل ها، و واکنشهـا در وجـود او بـه یادگـار گذاشته که میتواند به عنوان نقطه ی شروعی مستحکم برای رویارویی با جهان مورد استفاده قرار گیرد. این برنامه ها، کـه در قالـب اطلاعـات وراثتـی در نظـام ژنتیکی سوژه ثبت شده اند، بر مبنای برنامه ی زمانبندی شـده ی دقیقـی بـروز می کنند و خوشه هایی تعریف شده و مشخص از میل ها و خواست ها را در بطـن سوژه شکوفا میسازند. ایـن الگوهـای برنامه ریزی شـده، پیش تنیـده، وراثتـی، وانتخاب ناشده همان چیزهایی هستند کـه در روانشناسـی بـا نـام بحث برانگیز غرایـز بـه آنهـا اشـاره میشـود.
غرایـز مجموعـه ای از خواسـت ها و میل هـای پیش تنیده هستند که زیربنای رفتاری لازم برای زنده نگه داشتن بدن را تأمین می کنند و به همین دلیل هم در کل جانداران دارای دستگاه عصبی پیشرفته از ساختاری مشترک برخوردارند .
من، نه تنها در بدو تولد، که اصولا در کل عمر شصـت هفتـاد سـاله ای کـه احتمالا در پـیش رو دارد، آنقـدر زمـان و تجربـه کسـب نمی کنـد کـه بتوانـد معادله ی بغرنج جهان و پیچیدگی هایش را بگشاید. از این رو، این تلقی مشـهور که غرایز تنها برای پشتیبانی نوزادان اهمیت دارند و به تدریج کارکرد خود را از دست میدهند، چندان واقعگرایانه نیست. این تلقی بر برداشت عصر روشنگری از مفهوم سوژه ی عقلانی متکی است و غرایز را اختلالی زودگذر در سیر رشد و چیرگی عقلانیت خودمدار و هشـیارانه ی من هـا میدانـد. برداشـتی کـه پایـه و اساسی تجربی ندارد.
در عمل، غرایز نیروهایی گنگ و سرکش نیستند که برای مـدتی کوتـاه بـر ذهن نوزاد مستولی شوند و بعد با ظهور تدریجی عقلانیتـی نیرومنـد ناچـار بـه گریختن شوند. غرایز، با وجود تعبیرهای نادرست و شبه اساطیری فراوانی که در موردشان وجود دارد، و با وجود سرزنش های بسیاری که به دلیـل اشتراکشـان در آدمیان و جانوران به جان خریده اند، زیربنایی ضروری و ارزشمند برای تداوم بقا هستند. غرایز راهبردهای اصلی میل را، که بـرای تضـمین زنـدگی ضـرورت دارند، مشخص می کنند و این کار را برای تمـام دوران زنـدگی بـدن بـه انجـام می رسانند.
عقلانیت، در بهترین حالتش، چارچوبی نرم افزاری و خاص است کـه بر بدنه ی این بستر پیچیده و غنی کهن ترشح میشود. خواست میتواند توسط نظامهای عقلانی صورتبندی شده و شفاف گردد، اما در نهایت، خطوط اصلی و مسیرهای عمده ی جریان یافتن آن بر غرایز استوار است. همـه ی من هـا، بـرای تمام عمرشان، موجوداتی غریزی باقی می مانند، و این صفتی است کـه از زنـده بودنشان مشتق میشود. غذا، جفت، زیستگاه، اسـتراحت، و امنیـت چیزهـایی هستند که باید برای خواستن هـر چیـز دیگـری نخسـت آنهـا را خواسـت. بـه تعبیری، غرایز استخوانهای خواست هستند .
غریزه برنامه ای ژنتیکی است که برای سازماندهی و مدیریت نیاز پدید آمده است و نیاز بازنمایی تنش در ذهن من است. من، در شرایطی که شکافی میـان وضعیت موجود و مطلوب پدید آید و تنشی لمس شود، با میل گذار از وضـعیت موجود به مطلوب دست به گریبان میشـود و ایـن میـل در درون سیسـتم بـه صورت نیاز بازنمایی میگردد. غرایز در واقع نیازهـایی پیشتنیـده هسـتند کـه امکان مفصلبندی با یکدیگر و پیچیده تر شدن و شاخه زایی را دارنـد. در عمـل ،تمام نیازهایی که یک انسان بالغ تجربه میکند، به نوعی از تکامل، شـاخه زایی ،تمایز، و دگردیسی همان نیازهای اولیه ی نـوزاد برخاسـته اند و بـه ایـن ترتیـب ریشه در غرایز دارند .
شیوه های متفاوت دسته بندی نیازها
غرایز را بـه شـیوه های متفـاوت رده بنـدی کرده انـد. در ایـن میـان، یکـی از تأثیرگذارترین برداشتها به روانشناس انسانگرایی به نام آبراهام مَزلو مربـوط میشود که در کتاب مشـهور خـود «انگیـزش و شخصـیت» شـالوده ی نظـری خویش را بر اساس مفهوم «هرم نیازها» استوار کرده است. از دید مزلو، سـطوح متفاوتی از نیازهای غریزی وجود دارند. در پایین ترین سـطح، غرایـزی زیسـتی مانند گرسنگی و خواب قرار دارند. در سطوح بالاتر نیاز به امنیت، عشق و تعلق به گروه، احترام، خودشکوفایی، و میل به فهمیدن وجود دارند.
برداشت مزلو، که به تکثری از نیازها و سلسله مراتبی از آنها مبتنی است، در برابر دیدگاه تحویلگرایانه ای قرار میگیرد که میل به فرض یـک یـا چنـد نیـاز بنیادی دارد. چنین نگرشی را به ویژه در نظریه های روانکاوانه میتوان بازیافـت .فروید تأثیرگذارترین برداشت را در این مورد ارائه کرده است. در ابتدای کـار او همه ی نیازها را از غریزه ی جنسی مشتق میدانسـت، امـا در دوران پیـری کـه تجربه ی جنگ جهانی اول را از سر گذراند و ناممکن بودن تفسـیر خشـونت بـر اساس میل جنسی را دریافت، غریزه ی دیگری به نام میل به ویرانـی و مـرگ را نیز بنیادی فر کرد. به این ترتیب،
- در دید فروید، دو غریزه ی بنیادین میل به زندگی یا اروس و میل به مرگ یا تاناتوس وجـود دارنـد کـه رقیـب یکـدیگر محسوب میشوند .
نظریه پردازان دیگر، با وجود رواج تمایل به بنیادی فرض کردن یـک نیـاز و تحویل بقیه به آن، معمولا شماری از غرایز و نیازهای پایـه را پذیرفته انـد.
- یونگ هـم، کـه بـه سلسـله مراتبی از غرایـز قائـل بـود، ایـن نیازهـا را بنیـادی میدانست: گرسنگی، تولید مثل، میل به فعالیت، میل به تعمق، و آفرینندگی
- اریـش فـروم نیازهـای اصـلی را وابسـتگی، اسـتقلال، میـل بـه ریشـه یابی ،هویـت زایی، و تفکـر عقلانـی میدانسـت
- کرونبـاخ نیازهـای فیزیولوژیـک را از دامنه ی غرایز روانی بیرون دانسته بود و نیازهای اصلی را به محبـت، مقبولیـت، تأیید همتایان، استقلال، و عزت نفس محـدود میکـرد
- هورنـای هـم نیازهـایی مانند محبت، پشـتیبانی، قناعـت بـه وضـع موجـود، قـدرت، تحسـین، کمـال ،استقلال، پیروزی، حیثیت، و بهره برداری از دیگران را بنیادی فرض میکرد .
چنان که آشکار است، در این سیاهه از نیازهـا، هـر نویسـنده ای، بسـته بـه سلیقه و طرز نگرش خود، رده هایی از رفتارهـا و گرایشهـای روانـی را از بقیـه جدا کرده و نیازهای بنیادین را به آنها محدود پنداشته است . در کنار این شیوه، یعنی سیاه هبرداری از نیازها، روش دیگری هم رواج دارد که مبنای آن تقسیم نیازها و غرایز به دو ردهی زیستی و اجتماعی است . در این گروه به نام های مشهوری برمیخوریم. سولیوان نیازها را به دو رده ی بدنی و روانی تقسیم می کند.
- کورت لوین معتقد بود نیازهای خودانگیخته و درونی کـه مبنـای زیسـتی دارنـد راسـتین، و سـایر نیازهـا کـه برساخته ی محیط هستند دروغـین محسـوب میشـوند.
- لیویـت هـم نیازهـای زیستی را اولیه و نیازهای روانی را ثانویه نامیده بود. کیت دیویس نیز رده بنـدی مشابهی دارد .
هانری گرت نیز نیازهای زیستی، روانی، و اجتماعی را از هم تفکیک کرده واوتو کلاینبرگ نیازهای زیستی را زیر عنوان ثابت و نیازهای اجتماعی را بـا نـام متغیر مورد اشاره قرار میداد. در میان نویسـندگان نامـدار دیگـری کـه از ایـن شیوه ی تفکیک نیازهـا و غرایـز بـر مبنـای جایگـاه سلسله مراتبی شـان پیـروی کرده اند باید از فروید و مارکس هم نام برد .
- فرویـد در آثـارش میـان دو مفهـوم غریـزه کـه زمینه سـاز بـروز تمـام کارکردهاست و ماهیتی زیستی دارد، و رانه یا سائق که بیشتر جنبـه ی روانـی دارد تمایز قائل شده بود.
- مارکس نیـز نیازهـا را بـه دو گـروه حیـاتی و انسـانی تقسیم میکرد. از دید او نیازهای حیاتی در ساختار روانی و زیستی آدمی ریشه دارند و تغییرپذیر نیستند. این نیازها بر جنبه ی فـردی انسـان در مقـام نـوعی جاندار تمرکز دارند. اما نیازهای انسـانی جنبـه ای فرافـردی دارنـد و بـه دلیـل ساختار اجتماعی ویژه ی پیرامون آدمیان شکل گرفته اند. این نیازهـا زیـر تـأثیر فرهنگ و نظامهای سلطه تعیین میشـوند.
نیازهـای انسـانی دو رده ی اساسـی دارند:
- الف) نیازهای اصیل کـه جنبـه ای کیفـی دارنـد و بـه غنـای زنـدگی منتهـی می شوند
- ب) نیازهای غیراصیل که به شکلی انباشتی و کمی ارضا میشـوند و بـه از خود بیگانگی سوژه می انجامند.
از دید مارکس نظـام سـرمایه داری سـاختی اجتماعی بود که نیازهای انسانی را از میان میبرد و به ویژه در طبقه ی کـارگر، با محدود ساختن نیازها به سطح حیاتی، سوژه های انسانی را به موجـوداتی کـه در سطح جانـداران غیراجتمـاعی «زنـده هسـتند» فـرو میکاسـت. از ایـن رو، مارکس معتقد بود توزیع و شـدت نیازهـا در آدمیـان خصـلتی طبقـاتی دارد و نیازهای انسانی در طبقه ی پرولتر به دلیل ارضا نشدن، ذاتا، خصلتی رادیکـال و انقلابی پیدا میکنند
نگرش لاکان و نگرش سیستمی به نیاز
ظهور گونه گون غرایز و نیازها در سطوح متفاوت سلسله مراتب سیستم با نگرش سیستمی همخوانی دارد و در مدل ما نیز میتواند پذیرفته شود. پیش ازارائه ی دیدگاه خویش درباره ی نیازها و جایگاهشـان در سـاختار روانـی سوژه ،شایسته است آرای اثرگذار لاکان در مورد نیـاز و غریـزه را مـرور کنـیم. چـون بسیاری از بینشهای موجود در آثار او در بحث ما نیز کارگشا خواهند بود.
لاکان معتقـد اسـت کـه نیـاز در تنشهـای زیست شـناختی ریشـه دارد و نخستین نمودهایش را میتوان در گریه ی نوزاد بـه هنگـام گرسـنگی مشـاهده کرد. نیاز زیستی، در واقع، علامتی است که بـر غیـاب چیـزی لـذتبخش کـه ضامن تمامیت سوژه است دلالت میکند. این نیاز زیستی اولیه، همگام با رشـد روانی کودک، به مرتبه ی خواست ارتقاء می یابد. این ارتقـا بـا ظهـور زبـان بـه مثابه واسطه ای ممکن میشود که نیازهای زیستی نوزاد را به امری قابل بیـان و توافق پذیر تبدیل می کند. به این ترتیب ،آن نیاز اولیه که علامت غیاب بـود بـه مرتبه ی نشانه ای برکشیده میشود که در عین بازنمایی غیاب، با رمزگذاری اش در زبان، زمینه ی پنهان ساختن آن را نیز فراهم می آورد.
به این ترتیب، زبان از سویی غیاب را رمزگذاری کرده، و آن را در سپهر روانی فرد پدید مـی آورد، و از سوی دیگر آن را پنهان میسازد و به عنوان ابزاری برای جبران این غیاب عمل میکند .
همانطورکه نیاز زیستی در من ریشـه داشـت، خواسـت در دیگـری ریشـه دارد. چون بیان زبانی اش، و جلـب توافـق دربـاره اش ارضـا شـدنش را تضـمین می کند. از دید لاکان، درخواست در شرایطی که به نظامی بسـته و خودبسـنده در زبان تبدیل شود، به مرتبه ی میل بر می جهد.
میـل از گـرایش بـه ارضـای موجود در نیاز زیستی و گرایش به جلب توافق و همیاری موجود در درخواست بی بهره است. میل در واقع باقیمانده ی کسری است که از کم شـدن دومـی از اولی حاصل می آید. در این شرایط نیاز زیستی اولیه، که همچون علامتی بـرای نمایش تنش عمل میکرد، طرد میشود و گرایشی خودبنیـاد در سـطح زبـانی پدید میآید که در قالب میل درک میگردد .
چنان که از مدل لاکانی میـل میتـوان دیـد، در اینجـا هـم وجـود نـوعی سلسله مراتب کارکردی در میان سطوح متفاوت تجربه ی تنش پیشفرض گرفته شده است. در عمل، میتوان با کمی دستکاری و تفسیر بـه رای سـخن لاکـان، سه رده ی متمایز نیاز، خواست، میل را با سطوح زیستی، روانی، و اجتمـاعی در مدل خودمان مترادف دانست. به این ترتیب، سه سطح از لایه های چهارگانـه ی فراز در این مدل برابرنهادهایی مفهومی دارند.
از این پس، برای ساده شدن کـار شـرح دیـدگاه سیسـتمی دربـاره ی نیـاز ،کلیدواژگان خود را در حوزه های مفهومی محدود و مشخصی به کـار می گیـرم.
- «غرایز» را، بر اساس شرحی که گذشت، زیربنای پیش تنیده و وراثتی پاسـخگو به تنش و سازماندهی میل میدانم و آن را بـه سـطح زیست شـناختی محـدود می دانم.
- «نیاز» که بازنمایی این زیرساخت زیستی در سطح روانـی اسـت، عـاملی است که در شکل دهی به بافتار شخصیت سوژه نقـش اصـلی را بـازی می کنـد .چون من در سطح روانشناختی بر وجود خویش آگاه میشـود و از ایـن رو بـه طــور مســتقیم غرایــز را نمی فهمــد و برنامــه هایی وراثتــی را بــه عنــوان جهت گیری هایی آگاهانه بازنمایی نمی کند. من در سطح روانی مستقر است و با نیازهایی سر و کار دارد که بر زیربنایی از غرایز استوارند، و گـاه میتواننـد زیـر تأثیر بازتعریف هایی فرهنگی و اجتماعی اشکالی عجیب و غریـب و غیرمنتظـره به خود بگیرند. از این رو، نیاز، کـه برآینـد فشـارهای متـداخل غرایـز و قواعـد اجتماعی را در سطح روانی نمایندگی می کنـد، متغیـری کلیـدی اسـت کـه در صورتبندی سوژه در سطح روانی محوریت دارد.
- در سطح اجتماعی، نیاز در قالب «میل»، یعنی شـکل نمـادین شـده، زبـانی، و معمولا هنجارینی بروز می کند که رفتار توده های انسانی را تنظـیم مینمایـد و مفهوم رضایت را در سطحی اجتماعی پدید میآورد. مفهـومی کـه بـا برابرنهـاد خود در سطح زیستی "ارضا" و روانی "لذت" تفاوت دارد و بر جنبه ای بیناذهنی و زبانی/ نمادین شده دلالت دارد.
- در سطح فرهنگی، نیاز از سطوح فردی کنـده میشود و در قالب مفهوم «گرایش»، توزیع مطلوبیت منش ها و عناصر فرهنگـی حامل معنا را در جمعیت های انسانی و گروه های اجتماعی نمایندگی می کند .
به این ترتیب، در دیدگاه سیستمی، نیازها بر مبنای چهـار سـطح فـراز بـه چهار رده ی زیستی، روانی، اجتماعی، و فرهنگی تقسیم میشوند. در این رده ها ،تنش و تمایل به چیرگی بر آن، در قالب چهار مفهوم همگرا ولی متفاوت از نظر مقیاس تبلور مییابد. به طوری که به ترتیب افزایش مقیاس مشاهده مانر را اینگونه شاهد هستیم:
- غریزه را در بدن
- نیاز را در سوژه
- میل را در شبکه ی کنش متقابل میان افراد جامعـه
- گرایش را در سطح پویایی منشها و در بستر فرهنگ
هر یـک از این سطوح بازنماینده ی تنش هایی است که به ترتیب به سیسـتمهای پایـه ی هر سطح وارد میشوند؛ یعنی، بدن، سوژه، نهاد و منش هستند که بستر ظهـور چهار مفهوم یادشده هستند .
چنان که گفتیم، سیستم در رویارویی با تنش میتواند از یکـی از دو مسـیر گریز یا سازگاری به مقابله با آن بپردازد.
در صورتی که سیستم با تنش سـازگار شود، آن را در خود منحل می کند، و به وضـعیت مطلـوبی دسـت مییابـد کـه تنشی پیچیده تر را در خود نهفته است. در این شرایط، سطوح متفاوت چیرگـی بر تنش در قالب موارد زیر بروز میکند:
- ارضای غرایز
- لـذت بـردن از بـرآورده شـدن نیـاز
- رضـایت از برآورده شدن میل
- تحقق گرایشی فرهنگی
ناگفته پیداست کـه تمـام اینهـا بـه معنـای تشـخیص دادن بـه نظامهـای اجتماعی و فرهنگی نیست. آنچه زیر نام سوژه ی شناسنده و من صـورتبندی میشود پدیداری است که فقط و فقط به سطح روانی تعلق دارد و بدیهی اسـت که متغیرها و فرآیندهای مربوط به آن را در سـایر سـطوح فـراز نمیتـوان بـاز یافت. بنابراین، وقتی مثلا سخن از میل می گـوییم، منظورمـان آن نیسـت کـه نظام اجتماعی بـه شـیوهای ماننـد نظـام روانـی تـنش را درک می کننـد یـا از سازگاری با آن «راضی» میشود. مقصود تنها آن است که سوژه ای که در سطح روانی و به شکلی بیواسطه نیاز را تجربـه میکـرد آن را در سـطح زیسـتی بـه شبکه ای از غرایز منسوب میکند، و ردپـای آن را در حاصـل جمـع رفتارهـای دیگری های عضو جامعه به صورت میل درک می نماید. به همین ترتیب، گرایش تصویری است که از انعکاس، انباشت، و ترکیب نیازهـای سوژه های انسـانی درسطح فرهنگی پدید می آید.
البتـه نظـام فرهنگـی ماننـد هـر نظـام پیچیـده ی دیگری، که توانایی بازنمایی تمایز میـان وضـعیت مطلـوب و موجـود را داشـته باشد، میتواند دچار تنش شود. هرچند مفهوم تنش در همه جا یکسان اسـت و به روند سیستمی مشابهی دلالت دارد، اما شـیوه ی تجربـه شـدن ایـن تـنش و الگوی بازنمایی و ادراک شدنش توسط سوژه با آنچه در قالب تـنش در سـطح روانی دریافته میشود کاملا متفاوت است. بنابراین، ما به عنوان سوژه هایی کـه خود را در سطح روانی به طور بیواسطه درک می کننـد، تنهـا نیـاز را بـه طـور سرراست و صریح می فهمیم و غرایز، میلها، و گرایشها را بر مبنـای بازتابانـده شدن خاسـتگاهها یـا پیامـدهای ایـن نیـاز در سـطوح متفـاوت فـراز اسـتنتاج میکنیم.
گذشته از سطوح ظهور نیاز، میتوان این عنصر را بر مبنای محتوای آن نیـز رده بندی کرد. تا اینجای کار، به این نکته اشاره کردیم کـه یکـی از آرای تـأثیر گذار بر تقسیم بندی و تحلیل غرایـز، دیـدگاه فرویـد بـود کـه بـر محوریـت دو غریزه ی حیات و مرگ تأکیـد داشـت. همچنـین دیـدیم کـه در سـطح زیسـت شناختی، بدن مرد و زن تخصص هایی معکوس یکدیگر را بـرای ارتبـاط برقـرار کردن با بدنها به دست آورده اند. چنین مینماید که بتوان با جمع بسـتن ایـن عامل به تصویری دقیقتر در مورد نیازها دست یافت.
گونه ی انسان خردمند، که همه ی آدمیان به آن تعلق دارند، جـانوری اسـت ویژه که سیر تکاملی خاصی را پشت سر گذاشته و به همین دلیل از بسیاری از جنبه ها تخصص یافته است. یکی از این ویژگیها آن است که «مـن» از سـویی منبع است و از سوی دیگر زندگی خود را به عنوان یک انگل آغاز میکند!
من برای دیگری منبع است و این چیزی اسـت کـه در مـورد دیگـری هـم مصداق دارد. در هر کنش متقابلی که میان من و دیگری در میگیـرد، دیگـری نقش نوعی منبع را برای من بازی میکند و من نیز اگر از زاویه ی دیـد دیگـری بدان نگریسته شود، همچون دیگری ای جلوه خواهد کرد کـه همـین ویژگـی رادارد.
دیگـری، در سـاده ترین و خشـونت آمیزترین برداشـت، شـکاری اسـت کـه میتواند به عنوان غذا مورد استفاده قرار گیرد. تقریبا تمام جوامع انسانی کهـن ــ با استثنای آشکار و خوشایند جوامع مقیم ایـران زمین ـــ دوره ای از قربـانی انسان و آدمخواری آیینی را از سر گذرانده اند و جوامع بدوی آدمخـواری کـه از شکارهای انسانی به عنوان منبع غذایی استفاده کننـد، هنـوز هـم، در گوشـه و کنار جهان وجود دارند.
دیگری نظامی است که به نیازهایی شبیه به نیازهـای مـن مبتلاسـت. ایـن بدان معناست که دیگری از سویی رقیب من محسوب میشود، و از سوی دیگـر منابعی را برای رفع نیازهای خود فراهم میآورد که میتوانـد مـورد اسـتفاده ی من هم قرار گیرد. بنابراین، دیگری در مقام گردآورنده ی منـابع هـم منبعـی بـا واسطه است. این همان نقشی است که در رابطـه ی قـدرت های نـابرابر، و نظـام هگلی خدایگان و بنده به اوج خود میرسد و دیگری را به مرتبه ی عاملی بـرای رفع نیازهای من فرو می کاهد.
دیگری، از طرف دیگر، منبعی مسـتقل بـرای تولیـد نیازهـای نمـادین هـم هست. دیگری گره گاهی است که میتواند معنا، نماد، ادراک، اعتبـار، و احتـرام تولید کند و اینها چیزهایی است که من بدان نیاز دارد. از این رو، دیگری از سه نظر ــ به عنوان شکار، به عنوان برده، و به عنـوان همکـار اجتمـاعی ـــ منبـع محسوب میشود.
رابطه ی منبع مدارانه ی من و دیگری، آنگاه کـه زاویـه ی دیـدمان واژگونـه شود، در مورد دیگری هم صدق میکند؛ یعنی، تقارنی در میان موقعیـت مـن و دیگری نسبت به جایگاه منبع بودن برقرار است. همانطور که دیگری میتوانـد منبع من باشد، من هم میتواند منبع دیگری تلقـی شـود. از ایـن روسـت کـه دیگری، به طور همزمان، هم فرصت و هـم تهدیـد محسـوب میشـود. دیگـری منبعی است که ممکن است من را به منبع تبدیل کند، و تولیدکننـده ای اسـت که مصرف هم می کند.
من، گذشته از رابطه ی خاصی که با دیگری بـه مثابـه منبـع می یابـد، یـک ویژگی غیرعادی و جالب توجه دیگر هم دارد. من همواره در ابتدا انگل است . در زیست شناسی، موجودی که آشیانش ـــ یعنـی منظومـه ی منـابعی کـه مورد استفاده قرار میدهد ــ به گونه یا موجودی دیگر وابسته باشد، و بـازی ای برنده - بازنده را با این منبع زنـده برقـرار نمایـد انگـل نامیـده میشـود. بـا ایـن تعریف، معلوم میشود که من نیز همواره در ابتدای کار انگل است.
من به عنوان موجودی زنده و بدنی جاندار، باید دوره ای بیست ویک ماهـه از رشد جنینی را بگذراند. اما دوران بارداری آدمیان نه ماه است و بنابراین نوزادی که متولد میشود، در واقع، جنینی تکامل نایافته است. مـن نـوزاد بـرای زنـده ماندن به مراقبت های والد وابسته است. ایـن مراقبتهـا تـا دو سـالگی بـرآورده کردن تمام نیازها را شامل میشـود، و پـس از آن هـم تـا هفـت سـالگی بـرای برآوردن نیازهایی مانند امنیت و آموزش ادامه می یابد.
من به عنوان هویتی روانشناختی نیز در ابتدای کار انگل است. من شیوه ی ارتباط با دیگری و تسلط بر زبان را تنها با «در معرض زبان قرار گرفتن» کسب می کند. مـن بـه تـدریج در نظـام نشـانگان و رمزگـذاری های زبـانی جامعـه ی پیرامونش سهیم میشود و برای مدت دو سال از آن تغذیه می کند، تا آن که به تدریج رمزگان مربوطـه را درونـی سـازد و شـیوه های اسـتدلال و نتیجـه گیری زبان مدارانه را در قالب گفتگوی درونی جذب کند و ملکه ی ذهنش سازد.
من به عنوان هویتی جامعه شناسانه نیز انگل است. چنان که در ابتدای کـار نقش ها و نمایش هایی را در درون خانواده و در ارتباط با شـمار انـدکی از افـراد هوادار و مراقب ایفا میکند و به تدریج با مسلط شدن بـر آنهـا امکـان ورود بـه جهان واقعـی و دنیـای اجتمـاعی بیرونـی را کـه کمتـر حمایتگرانـه و بیشـتر خطرناک است به دست میآورد.
من به عنوان هویتی فرهنگی نیز انگل است. چنان که در ابتدای تولد فاقـد شبکه ی منش های پشتیبان دانایی و حوزه های سـه گانـه ی شـناختی "اخلاق،زیباییشناسی، دانش" است و این منش ها را به تدریج همگام با مسلط شـدنش بر زبان از مجرای کنش متقابل بـا والـد و رسـانه های کمکـی دیگـر بـه دسـت میآورد.
بنابراین، من از چهار نظر و در چهار سطح سلسله مراتبی، زندگی خود را بـه صورت نوعی انگل آغاز میکند:
- الف) در سطح زیستی بدنی است که انگل بدن مادرش است؛
- ب)در سطح روانـی، نظـامی شخصـیتی اسـت کـه انگـل نظام هـای شخصـیتی پیرامونش و نظامهای زبانی حاکم بر آنهاست. سهیم شدن من در زیسـت جهان بزرگترها در جریان دورهای از انگل بودن روانی ممکن میشود
- ج)در سطح اجتماعی، شبکه ای از نقشها و نمایشهـا و نقابهاسـت کـه انگـل حوزه ای حمایتگر و آموزشگر به نام خانواده محسوب میشود
- د)در سطح فرهنگی، به عنوان عضوی از شبکه ی تولیـد و بازتولیـد منشهـا ،انگل حوزه ی فرهنگی ویژه ای است و با جذب و درونی سازی منش هـای شـناور در زمینه ی کودکی اش است که قابلیت و توانمندی لازم برای مدیریت منشهـا را برای باقی عمرش به دست میآورد.
با ترکیب دو نکته ی یادشده، میتوان به حقیقت جدیدی در زمینه ی غرایـز و نیازها دست یافت.
- من سیستمی است که دیگری را به مثابه منبع می نگرد و خود نیز می تواند منبع آن باشد. در عین حال، من همواره در ابتدای کار از منابع دیگری استفاده می کند و زندگی خویش را به عنوان انگل دیگری آغاز می نماید .
بنابراین، دو نوع رابطه ی عمومی میان من و دیگری میتوانـد برقـرار شـود
- الف)رابطه ی حمایتگرانه، هوادارانه، و پرورش دهنده ای که به ویژه در والد زیاد دیـده میشود و من را داوطلبانه همچون منبعی در اختیار دیگری قرار می دهد . چنین رابطه ای در سطوح مختلف فراز انعکاس می یابد و شـرطی اسـت کـه بقای جمعیت یک جامعه و تداوم فرهنـگ و روابـط اجتمـاعی حـاکم بـر آن را تضمین میکنـد. مـادری کـه بـه فرزنـدش شـیر میدهـد، معلمـی کـه بـدون چشمداشت های مادی به شاگردش آموزش میدهد، جماعتی که فردی نیرومند را میستایند و به خاطر دوست داشتنش از او پیـروی میکننـد، و کسـانی کـه همچون مبلغان دینی خود را وقـف تکثیـر منشهـایی سـودمند پنداشته شـده میکنند نمونه هایی از کسانی هستند که رابطـهای حمایتگرانـه را بـا دیگـری برقرار میکنند. در این رابطه، برنده بودن دیگری و برخورداری وی از سود است که اهمیت دارد، در حدی که ممکن اسـت ایـن نـوع بـازی بـه الگـوی ناپایـدار بازنده/ برنده هم تبدیل شود. به دلیل خوشایند بودن این نوع رابطه، بسـیاری از روابط دیگر با آن همذات پنداری میکنند و خود را با آن شـبیه میسـازند. بـه همین دلیل این رده از روابط استعداد زیادی برای مسخ شدن و تبدیل شدن به روابط سیاسی فریبکارانه دارند.
• دومین نوع رابطه، ارتباط خشونت مدارانه و سـرکوبگرانه اسـت. ایـن رابطـه ایست که بر هدف فرو کاستن دیگری بـه منبـع متمرکـز شـده اسـت. در ایـن شرایط، برنده بودن من است که اهمیت دارد. در حدی که ممکن اسـت رده ای از بازیها برنده/ بازنـده برگزیـده و اجـرا شـوند. رابطـهی انسـان شـکارچی بـا شکارش، جنگجو با حریفش، سلطان با رعیتش، و رهبر عقیدتی با مریـدانش از این رده است. در تمام این موارد، دیگری به منابعی صرف تبـدیل میشـود کـه باید مورد بهره برداری قرار گیرد، و از بهره برداریاش از منـابع مـن ممانعـت بـه عمل آید.
در جریان تکامل، نوع نخست رابطه بر مـردان، و نـوع دوم بـر زنـان تمرکـز یافته است. احتمالا آنچـه ایـن شکسـت تقـارن جنسـی را پدیـد آورده اسـت جفتدار بودن جنین آدمیان، ضـرورت بـارداری، و پرسـتاری از نـوزاد در زنـان است. این ضرورت باعث شـده دسـتگاه عصـبی و بـدن زنـان بـرای پـروردن و حمایت از بدنهای دیگر تخصص یابد. زنان به دلیل این که به ازای پروردن هر بچه دست کم نیمسال را در وضعیتی با تحرک انـدک می گذراننـد و بعـد از آن هم تا چند سال به بدنی ناتوان و مـورد حمایـت وابسـته اند توانـایی حرکـت در محیط و ارتباط برقرار کردن به شیوه ی دوم را ندارند . در مقابل، مردان صاحب پیکرهایی هستند که روابط نوع دوم در آنها تبلـور یافته است. ساختار بدنی درشتتر و عضلانی تر آنهـا، و حضـور نظـام هورمـونی تستوسترون مدارانهای که ابراز خشونت را تسهیل میکند، زمینه ای است که در جوامع باستانی مردان را به شکارچی/ جنگاور، و زنان را به مادر/ پرستار تبـدیل کرده است . این دو شاخه شدن ارتباطهای بنیادینی که من با دیگری برقرار می کنـد، و اختصاص یافتن هر یک از آنها به نوعی از بدن و قطبی از جنسیت، البته امـری مطلق نیست. مردان و زنان هر دو توانایی برقراری هر دو نوع از ارتباط را دارنـد و زیر فشار ضرورتی عام چنین کاری را هم انجام میدهند. اما سازگاری ساختار بدنیشان و بسامدی که از این دو نوع ارتباط استفاده میکننـد بـا هـم تفـاوت دارد .
به این ترتیب، اروس و تاناتوس فرویـدی مفهـومی دیگـر می یابـد. غریـزه ی زندگی و مرگی که فروید پیشنهاد کرده بود، بیش از آن که غریزهای در سـطح زیست شناختی، یا نیازی در سـطحی روانـی باشـد، نـوعی سـوگیری عمـومی و فراگیر است که در هر چهار سطح فراز نمود می یابد و بـر بنیـاد ارتبـاط مـن و دیگری استوار است .