نظریه‌‌ قدرت

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

نظریه‌ی قدرت، که پایان‌نامه‌ی نویسنده در دوره‌ی دکتری رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی است، شالوده‌ی جامعه‌شناختی دیدگاه زروان را برمی‌سازد و یکی از پنج کتاب نگارنده در این زمینه است. گفتنی است، مفهوم قدرت کلید اصلی فهم نظریه‌های اجتماعی مدرن و پیوندگاهی است که جامعه‌شناسی، سیاست و فلسفه در آن با یکدیگر چفت و بست می‌شود. این کتاب از درون چارچوب نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده به این مفهوم نگریسته و مدلی نظری برای بازتعریف قدرت پیشنهاد می‌کند که به کمک آن فهمی عمیق‌تر از «من انتخابگر» و چگونگی اتصالش به نهادهای اجتماعی ممکن می‌شود.


نظریه‌ی قدرت؛ شورآفرین؛ ۱۳۸۹؛ ۶۳۶ برگ؛ Nazariyehe-Ghodrat.jpg

هدفِ کتاب :

هدف از این نوشتار، به دست دادن چارچوبی نظری است که با دیدگاهی میان رشته ای تصویری نو و کارآمد از مفهوم قدرت را در زمینه ی متغیرهای اصلی جامعه شناختی حاکم بر آن به دست دهد .

تعریف دانش :

دانش، نظامی از مفاهیم، قواعد، تعاریف، گزاره های ربط و راهبردهای استنتاجی است که بازنمایی دقیق و قابل توافقی از جهان خارج را صورت بندی می کند .

رده بندی دانش :

امانوئل کانت

در مورد ماهیت دانش نظریه های گوناگونی وجود دارد و اندیشمندان مختلف معیارهای متفاوتی را برای تفکیک تصورات، تخیلات و اوهام از دانسته های معتبر و رسمی پیشنهاد کرده اند. هر یک از این دیدگاه ها، الگوهای خاصی از رده بندی خوشه های دانایی و انواع متفاوتی از دانش را به دست می دهند قدیمی ترین این رده بندیها، که چارچوب کلاسیک و مثبت انگارانه ی دانشگاهی را بر می سازد، از نظر تاریخی با دیدگاه کانت دربارهی شیوه ی صورت بندی و دستیابی به دانایی آغاز شده است.


کانت، دانسته های صورت بندی شده در زبان را به دو رده از گزاره ها تقسیم کرد:

گزاره های ترکیبی که روابط بین مفاهیم گوناگون را به دست می دهند و دانسته های ما در مورد عناصر جهان را رده بندی می کنند،


گزاره های تحلیلی که به تعاریف و بازسازی مفاهیم همانگویانه اختصاص یافته اند و معانی نهفته در یک گزاره را بدون افزودن ارتباطی تازه به آن، بازآرایی می کند.



رودولف کارناپ

رودولف کارناپ، که از زاویه ی مثبتگرایان به مفهوم علم و دانایی می نگرد، بر همین مبنا دو نوع از علم را به رسمیت می شناسد:

نخست علوم صوری که از روشهای قیاسی برای دستیابی به نتایج استفاده میکنند و مانند ریاضیات و منطق از مجموعه ای از گزاره های تحلیلی تشکیل یافته اند، و ارتباطی با تجربه ندارند.


دیگری علوم تجربی مانند فیزیک و زیست شناسی که از راهبردهایی استقرایی سود می جویند و بر مبنای ابزارهای مشاهداتی و توصیفی، قوانینی را در قالب گزاره های ترکیبی به دست می دهند.


هر یک از این دو نوع علم، به رده هایی از مفاهیم مربوط میشوند که دو نوع اصلی آن عبارتند از مفاهیم کمی، که به لحاظ تجربی رسیدگی پذیرند، و مفاهیم قیاسی - که بر مبنای پیش فرضها پدید آمده اند و شالوده ی علوم صوری را بر می سازند. کارناپ به نوع دیگری از مفاهیم هم قائل است و آنها را «رده بند» می نامد و برقراری ارتباط میان مفاهیم قیاسی و کمی را وظیفه ی آنها می داند .

ویکو و دیلتای

دومین رده بندی مشهور، از آثار ویکو و دیلتای برخاسته است . دیلتای زیر تأثیر آرای اشلایرماخر درباره ی ترجمه ی انجیل و در چارچوب رمانتیک زمانه اش، دانش را به دو قلمرو اصلی تقسیم کرد:

علوم طبیعی که هدف از آن شناسایی و رده بندی تجربیات جزئی و خرد است، و علوم انسانی که ماده ی اولیه شان متن است و هدفشان درک نیت مولف میباشد. این تمایز موازی با چیزی بود که ویکو نیز هنگام شرح مفهوم علوم تاریخی و غیر تاریخی در ذهن داشت. ویکو در واقع تمایز کانتی میان داوری تعینی و تاملی را بسط داده و به این ترتیب دو شیوه ی متفاوت از دستیابی به دانش را از آن استخراج کرده بود.


از دید کانت، داوری های تعینی بر مبنای قوانین عام پیشینی شکل میگیرند و به ویژه در علوم تجربی کارآمد هستند.
داوری تاملی، با درونکاوی و فهم موقعیت دیگری همراه است و به همین دلیل هم به وضع قوانین جدیدی می انجامد از این رو از دید دیلتای علومی که از تامل و خواندن متن نتیجه شده اند، با دانشهای خنثای مبتنی بر شناسایی تجربی تفاوت دارند.
دیلتای این تمایز را در تعریف دو کلیدواژه ی اصلی اش به کار گرفت و به پیروی از کانت روش علوم تجربی را تبیینی و روش علوم انسانی را تاملی نامید


این رده بندی با پیشنهاد یاکوب گریم برای تقسیم علوم به دو رده ی گرم و سرد همخوانی دارد.
از دید او، علوم سرد به طبیعت مربوط میشوند ویافتن قوانین عام و تعمیم پذیری در مورد جهان را هدف گرفته اند. در حالی که علوم گرم بر موضوع انسان متمرکز شده اند و شاخه هایی مانند علوم انسانی و تاریخ را شامل میشوند که دستاوردشان بیشتر ارزشها و معانی غایی است تا قوانین عام و فراگیر.

مارکس

سومین رده بندی، در آثار مارکس ریشه دارد اما در عمل بسیار جدیدتر است و به میانه ی قرن بیستم میلادی باز می گردد.
مارکس دو نوع معرفت را در آثار خویش مورد بررسی قرار داده است:
نخست دانش تجربی و علم طبیعی که به ظاهر از روبنای فرهنگی جامعه جداست و از اعتباری بیش از سایر عناصر فرهنگی برخوردار است،


دیگری ایدئولوژی که از بی طرفی و خنثانگری علمی بی بهره است و به جای جستوجوی قواعد عام و فراگیر کیهانی، قاعده مندیهای موضعی و خاص فضاهای انسانی را می جوید .

ایدئولوژی از دید مارکس امری تخدیرکننده و دروغین بود و به مثابه نرم افزاری عمل می کرد که توسط نظام طبقاتی جامعه برای فریب دادن طبقه های ستمدیده ابداع شده بود. با این حال انقلاب طبقات فرودست نیز پیامد شکل گیری ایدئولوژی رهایی بخشی تلقی می شد که با وجود بهره مندی از ویژگیهای فریب آمیز ایدئولوژی، به خاطر نقش آزادیبخش و بسیج کننده اش ، توسط مارکسیستها - از مجرای آثار دکتر شریعتی، در برخی از حلقه های فکری انقلابی در ایران- مورد ستایش واقع می شد .

این تمایز مارکسی، به شکاف خوردن دامنه ی علوم و تقسیم دانش به دو رده ی هنجارین و انقلابی منتهی شد.

دانش هنجارین، که بعدها در آثار متفکران چپ نو با نام مثبتگرایی برچسب خورد و بیشترین نقدها را متوجه خود کرد، همان علوم تجربی و بی طرفی بود که از دید مارکسیست ها، محافظه کار و جیره خوار وضع موجود پنداشته می شد.


در کنار آن، دانش انقلابی نیز وجود داشت که هدفش تنها توصیف وضعیت موجود نبود، بلکه بر دستیابی به وضعیت مطلوب متمرکز می شد و تغییر دادن جهان را قصد می کرد. تمایز میان دانشهای مثبتِ بورژوایی، و دانش انقلابی، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم با فعالیت اندیشمندان مکتب فرانکفورت، توسعه یافت و با تفکیک دیلتایی از علوم انسانی و طبیعی ترکیب شد.
در نتیجه، خوشه ای از نظریه های کمابیش هم سازگار در دل نظریه ی انتقادی پدید آمد که نمونه ی نامدار و موفقی از آن را در آثار هابرماس میتوان بازیافت .

هابرماس

از دید هابرماس، سه نوع دانش وجود دارد

نخست؛ علوم تجربی/ فن آورانه که همتای علوم استقرایی و دانشهای طبیعی است و پیش فرض شناخت شناسانه اش تفکیک شناسنده از موضوع شناسایی است. این دانش ها بر موضوع هایی خُرد و جزئی متمرکز می شوند، بر مبنای مجموع هایی از روشهای استقرایی، مشاهداتی، و معیارهای روایی سنجی به توصیفی دقیق از موضوع مشاهده دست می یازند و در نهایت زنجیره هایی از روابط علی و قوانینی عام و خنثا و فارغ از ارزش که بر آنها حاکم هستند را استنتاج می کنند.


این علوم پیشبینی آینده را هدف گرفته اند و مفاهیم شان تعاریفی پیشینی و عینی دارند.


دومین رده علوم تاریخی- هرمنوتیک هستند، که با علوم انسانی دیلتای و علوم تاریخی ویکو همخوانی دارند. این علوم درونکاوی و مفاهمه را هدف گرفته اند و درک معنای رخدادها از نگاه مردم غایت شان است. ابزارشان تفسیری و هرمنوتیک است و از روشهایی مانند قیاس نیز بهره می برند.


سوم؛ علوم انتقادی است که با ایدئولوژی رهایی بخش مارکسی شباهت دارند و علومی در پهنه ی دانشهای انسانی را در بر می گیرند که آغشته به ارزش داوری هستند و در پی اتحاد مجدد سوژه و ابژه و بازسازی روابط این دو می باشند. این دانشها از تمام معیارهای رایج در دو نوع علم دیگر استفاده می کنند، اما موضوعشان رخدادهای کلان و پهن دامنه ی اجتماعی است. درک کارکرد هژمونیک نابرابری و رهایی از آن به کمک خودآگاهی، جوهر این نوع از شناخت است. چنان که می بینیم مدل هابرماس از انواع دانشها، به نوعی برداشتها و رده بندی های اصلی پیش از خود را برای دستیابی به نظامی یکپارچه با هم ترکیب کرده است .

متضاد معنایی

در هر یک از این دیدگاهها، دوگانه های معنایی متضادی به عنوان محور در نظر گرفته می شوند و شاخه های گوناگون دانش بر اساس این قطبهای رویاروی از هم تفکیک می گردند.

دوگانه های معنایی اصلی در نظریه های یادشده عبارتند از:

الف) معیارهای مثبتانگارانه:

این رده از معیارها، جفتهای زیر را شامل می شوند

  • روش کمی در برابر روش کیفی
  • رویکرد تجربی/ استقرایی در برابر رویکرد صوری/ قیاسی
  • گزاره های ترکیبی در برابر تحلیلی
  • کاربردی-عینی عملیاتی بودن در برابر محض- ذهنی- انتزاعی بودن


ب: ) معیارهای نگرش هرمنوتیکی: که شامل جفتهای معنایی زیر است

  • تبیین در برابر تفهم
  • مقیاس خُرد در برابر کلان
  • امور طبیعی/ بیرونی در برابر امور انسانی/ درونی


پ) معیارهای نگرش انتقادی:

که جفت معنایی عمده اش محافظه کار در برابر انتقادی و ارزش گریز در برابر ارزش مدار است

درباره ی این معیارها چند نکته روشن است:

نخست آن که برخی از دوگانه های یادشده با یکدیگر همبستگی درونی دارند. به عنوان مثال، دانش تجربی با منطق استقرایی و دانش صوری با منطق قیاسی پیوند خورده است .

دوم آن که پیش فرض بیشتر این نظریات آن است که دانش ها بر یکی از دو قطب متضاد فرض شده قرار میگیرند و بنابراین به قیمت طرد یکی از جفتهای معنایی با قطب دیگر متحد می شوند. این پیش فرض از دید نگارنده نادرست است. چنین می نماید که جفتهای معنایی متضاد ابزارهایی مفهومی برای رده بندی و سازماندهی معانی و عناصر شناختی «در درون» یک سرمشق نظری باشند، نه معیارهایی بیرونی و مطلق که به راستی تمایز یا تضادی در جهان خارج را باز نمایند. در نتیجه، آنچه استقرار در یکی از دو سر یک جفت معنایی می نماید، در واقع شکل ساده شده ی جایگیری بر طیفی است که جفت متضاد یادشده دو حد نهایی آن را بر می سازند در نگرش مورد پیشنهاد این نوشتار، نظریه ها را میتوان بر مبنای نزدیکی و دوریشان نسبت به قطب های یادشده رده بندی کرد، اما این امر به معنای قطع رابطه ی آنها با یکی از قطب ها و تحویل شدن و تثبیت شان در قطب متعارض آن نیست .

بر مبنای این دیدگاه، چنین مینماید که سه محور اصلی برای رده بندی انواع دانش ها وجود داشته باشد

نخست؛ معیار مقیاس، که قلمرو در برگیرنده ی موضوع و سطح مشاهداتی مورد نظر را تعیین می کند و با جفت معنایی خرد/ کلان مترادف است.

دوم؛ معیار راهبرد، که شیوه ی تولید دانش و معیارهای صحت را در نظریه مشخص می کند.

این محور از اتحاد محورهای مفروض در مدلهای مثبت انگارانه پدید آمده اند. یک سر این محور تجربی، استقرایی، و عینی بودن نظریه را نشان می دهد و سر دیگر آن قیاسی، صوری، تفهمی و ذهنی بودن محتوایش را نشان می دهد.

سوم؛ معیار کارکرد، که نوع اتصال دانش با رفتار را تعیین می کند.

در اینجا محوری داریم که یک سر آن دانشهای کاربردی، عملیاتی، فن آورانه، سودمدار (به معنای پراگماتیستی کلمه) و انقلابی (در معنای انتقادی اش) قرار گرفته اند، و در سوی دیگر نظریه های محض، انتزاعی، غیرعملیاتی، محافظه کار، و به تعبیر انتقادیون، «مثبت» را می بینیم .

من ، دیگری و جهان

در صورتی که سه محور یادشده را با هم ترکیب کنیم، به فضای حالتی سه بعدی می رسیم که امکان بازنمایی موقعیت دانشهای مختلف نسبت به هم را برایمان فراهم می کند. در این مدل، پیوستاری یکتا و فضای حالتی یگانه برای تجسم کل اشکال دانایی قابل تصور به کار گرفته شده که هر خوشه از دانشها موقعیت و جایگاهی را بر آن اشغال می کنند. اگر رابطه ی علوم را با سه حوزه ی پدیدارشناسانه ی من، دیگری و جهان (( این تمایز سه گانه را از ترکیب سه نگرش همخوان و مسلط بر گرفته ایم ، دیدگاه کانتی که سه قلمرو از دانایی را بسته به شیوه ی ارجاع شان به زیبایی شناسی، اخلاق و دانش تجربی تفکیک می کرد، دیدگاه هگلی که سه قلمرو هستی شناختی من، دیگری و جهان را ما به ازای این سه قرار می داد، و نگرش پدیدار شناسانه هوسرلی که بر همین مبنا زیست جهان (Lebenswelt) را آمیزه ای از همین سه عنصر می دانست))مورد توجه قرار دهیم، به نتایج جالبی می رسیم. در بخشهای مرکزی و میانی این فضای حالت، علومی قرار می گیرند که بر رابطه ی من با من تمرکز یافته اند و می کوشند تا مفهوم «من» را صورت بندی کنند. این علوم شاخه های متنوعی مانند روانشناسی، جامعه شناسی، مردم شناسی، تاریخ و بخشهایی از زیست- شناسی را در بر می گیرند .

دلیل قرار گرفتن علومِ متمرکز بر من در میانه ی این فضای حالت آن است که مجموعه ی دانسته های من درباره ی من، در سه محور سازنده ی فضای حالت ما موقعیتی میانی را اشغال می کنند. من، خود را به عنوان جریانی از تجربه ها، که در قالب زبان و نظام های صوری رمزگذاری میشود درک می کند، و مرکز مختصات مقیاسی که دانسته هایش را بر مبنای آن مرتب می سازد، خودِ من است. به همین شکل، گمانه زنی های نظری وکاربردی در مورد من نیز وضعیتی میانی دارند .
من، همان طور که در مرکز دستگاه مختصات زمانی/ مکانی شناسایی خویش قرار دارد، دانسته های خویش درباره ی گیتی را نیز در فضای حالتی صورت بندی می کند که خود در مرکز آن قرار گرفته است.

بخش مهمی از علوم انسانی که در میانه ی این فضای حالت قرار دارند، به صورت بندی و رمزگذاری مفهوم من اختصاص یافته اند، اما این حرف در مورد کلیت علوم انسانی صحیح نیست. مرجع بخش بزرگی از علوم انسانی، دیگری است نه من. به همین دلیل هم خوشه ی دانسته های مربوط به من توسط هاله ای بزرگ از دانش ها احاطه می شود که به رمزگذاری رابطه ی من با دیگری می پردازد. موضوع شناسایی این زمینه از دانسته ها دیگری است. از حوزه هایی بسیار کاربردی مانند مدیریت و روانشناسی گروه گرفته تا قلمروهایی استعلایی تر و کمتر «علمی» - مانند اخلاق - بر دیگری و نوع ارتباط من با دیگری متمرکز شده اند. علوم انتقادی از دید هابرماس، مهمترین مدعیان صورت بندی دانش در این حوزه هستند. در نهایت، سایر بخشهای فضای حالت دانایی به علومی مربوط میشود که به جهان ارجاع می کنند و علوم تجربی و خنثای مثبت مهمترین نمایندگان شان را تشکیل می دهند .

مدل سیستمی

به این ترتیب اگر مدل سیستمی خود را با دیدگاه های مرسوم درباره ی رده بندی دانش ها مقایسه کنیم، به این نتیجه می رسیم که نوعی سازگاری درونی میان این مدل و دیدگاه های یادشده وجود دارد. یعنی می توان به کمک این مدل و بر اساس متغیرهای یادشده و جفتهای معنایی متضاد مورد نظرمان، تمایزهای اصلی مورد بحث را در یک چارچوب عمومی ترکیب کرد، و به دستگاهی دست یافت که با مدل ترکیبی هابرماس همخوانی دارد، هرچند از نظر شیوه ی صورتبندی، متغیرهای کلیدی، و چارچوب نظری با رده بندی وی متفاوت است .

نظام دانایی

هر نظام دانایی ، سیستمی است که از عناصر و روابطی تشکیل یافته است.


عناصر، در برگیرنده ی مفاهیم، کلیدواژه ها، موضوع ها و «چیز»هایی هستند که دانش به آنها ارجاع می کند. روابط اما مجموعه ای از قواعد ربط، نظم ها، صورت بندیهای استنتاجی و شیوه های استدلالی را در بر می گیرند که دانسته ها را به هم تبدیل می کنند، نظم میان کلیدواژگان را صورت بندی می نمایند، و مفاهیم را به هم مرتبط می سازند.

عناصر یک نظام دانایی، بر مبنای مجموعه ای از متغیرها تعیین می شوند. یکی از مهمترین این متغیرها، درجه ی درشت نمایی یا مقیاسی مشاهداتی است که برای تولید تجربیات مربوط به آن دانش به کار گرفته می شود. شکل گیری دانش های جدید، از سویی به پیدایش ابزارهای مشاهداتی جدید (مانند تلسکوپ و میکروسکوپ) و بسط دامنه ی مشاهده وابسته بوده است و از سوی دیگر لوازم و امکانات مورد نیاز برای چنین توسعه ای (مثل فن عکاسی و دانش اپتیک) را هم فراهم آورده است. به این ترتیب، تکامل دانش در عمل همراه است با افزوده شدن بر شمار سطوح مشاهداتی و سلسله مراتبِ حاکم بر سطوح توصیفیِ ذهن شناسنده از موضوع شناخت .

شمار سطوح مشاهداتی با دامنه ی دید یک علم مترادف نیست.


چرا که به عنوان مثال به نظر میرسد زیست شناسی بیشترین تعداد از سطوح مشاهداتی را در خود جای داده باشد در حالی که دامنه ی مشاهده ی این علم از فیزیک کمتر است. یعنی در فیزیک ما با دامنه ی مشاهداتی ای روبه رو هستیم که از فیزیک زیراتمی و سطح پلانکی( 10 بتوان منفی 40 ) متر شروع می شود و تا اخترفیزیک و کیهان شناسی (در ابعاد 10 بتوان مثبت 40) متر ادامه می یابد. با این وجود شمار سطوح مشاهداتی در این دامنه ی فراخ اندک است و به سه سطح اصلی خرد، میانه و درشت مقیاس منحصر می شود. بنابراین شمار سطوح مشاهداتی در یک دانش لزوماً با دامنه ی مشاهداتی آن متناسب نیست و ممکن است یک دانش گستره ای بزرگ از مشاهدات را به سطوحی کم، یا گستره ای کوچکتر را به سطوحی بسیار تجزیه کند .

نظریه سیستم ها – پیچیدگی

در نظریه ی سیستم ها، یکی از تعاریفی که برای مفهوم پیچیدگی وجود دارد نسبت میان روابط به عناصر است.


یعنی هرچه تراکم روابط در سیستمی بیشتر باشد، و عناصر در شمار بیشتری از ارتباط ها با سایر عناصر درگیر باشند، سیستم پیچیده تر است.

اگر نظم درونی این سیستم ها برای دستیابی به هدفی خاص سازماندهی شده باشند، تراکم روابط همتای انسجام درونی سیستم در نظر گرفته می شود. یعنی به عنوان مثال، برای سیستمی مانند دانش که بر هدف «سازماندهی کارآمدِ معنای هستی» تمرکز یافته است، هرچه تراکم روابط نسبت به عناصر بیشتر باشد، انسجام درونی آن دانش بیشتر است. چنان که منسجم ترین و خودسازگارترین دانش، ریاضیات است که از شمار کمی از مفاهیم - مانند مفهوم خط، نقطه و زاویه در هندسه - و انبوهی از روابط - قوانین هندسی، اصول مثلثاتی و... - تشکیل یافته است. مرور شواهد نشان می دهد که پیوستاری از نظر ساخت عناصر/ روابط در میان دانش ها وجود دارد که با محور مقیاس در فضای حالت مورد نظرمان همخوان است. برای ساده تر شدن بحث، می توانیم محور مقیاس را به همراه محور نشانگر انسجام درونی در نظر بگیریم و در فضای دو بعدی یادشده - که زیرسیستمی از فضای حالت دانشهای ماست - ساخت نظام های دانایی را وارسی کنیم.


در چنین فضایی هرچه بر محور مقیاس از سطح موضوعهای خُرد به سمت مرکز مختصات محور پیش می رویم حجم داده ها و شمار عناصر افزون تر و تراکم روابط کمتر می شود.


در دانشی که بر سطح من تمرکز یافته است و بنابراین بخش میانی محور مقیاس را اشغال می کند چیزها و رخدادهایی جای می گیرند که مقیاس زمانی/ مکانی شان با تجربه های روزانه ی سوژه منطبق است. در این سطح دو دانش اصلی قرار می گیرند که بیشترین حجم داده ها و کمترین تراکم از روابط را در خود جای داده اند. در یک سو روانشناسی و سطح داده های زندگینامه ای قرار دارد که حجم بسیاری از داده های موقعیتی و وابسته به شرایط زیسته را در بر می گیرد، اما قانونمندی های حاکم بر آن به نسبت اندک است.


دانش دیگری که گرانیگاه سنتی اش در همین مقیاس قرار دارد تاریخ است که به همین ترتیب مجموعه ای از داده های زندگینامه ای را در مقیاس زمانی و مکانی بزرگتر شامل میشود. در تاریخ هم چنین مینماید که دستیابی به قوانینی عام و انسجام درونی ای که از حدی بیشتر باشد ناممکن است. تاریخ و روانشناسی، دو جایگاه موازی را بر فضای حالت دانایی اشغال می کنند. با این تفاوت که روانشناسی بیشتر بر محوری عمودی، و مبتنی بر ساختار تکیه می کند و سوژه را در قالب نظامی منسجم و منفرد تحلیل می کند، در حالی که تاریخ از زاویه ای کارکردی و در مقیاس زمانی طولانی تری، با دقتی کمتر به «من»ها می نگرد و الگوهای عام تر پویایی رفتار جمعی شان را وارسی می کند. این البته مفهوم کلاسیک و سنتی تاریخ است که با «کردار مردان بزرگ» مترادف پنداشته می شده است. اما رویکردهای جدید به تاریخ که به تحلیل های جامعه شناسانه و حتی بوم شناسانه مجهز هستند نیز در نهایت بر همین بستر تکیه می کنند و حاصل جمع هایی از کردار سوژه های انسانی را به عنوان شالوده ی بررسیهای خود پیش فرض می گیرند.

به موازات این دو دانشِ رسمی، خوشه ای به نسبت پراکنده، غیررسمی، و حاشیه ای از دید دانشمندان، اما بسیار عملیاتی، بسیار کارآمد، و بسیار فراگیر را داریم که به دانسته های عقل سلیمی مربوط می شود.این دانسته ها، قواعدی عام و کلان را در مورد حوزه های تجربه ی زیسته به دست می دهند، بدون آن که ادعای صحت یا حتی شالوده ای لزوماً خودآگاهانه را به آن تحمیل کنند. این در واقع همان شکلِ باستانی و کهنِ فهمیدن جهان، و همان شیوه ی قدیمی تر و فراگیرترِ دانستن است که ارتباطی مستقیم با حجم تجربیات - و بنابراین سن و سال- دارد و باعث میشود که جوامع سنتی ریش سپیدی و گیس سپیدی را با خرد مترادف فرض کنند.
این حوزه از دانایی به قیمت رها کردن ادعاهای شناخت شناسانه و شانه خالی کردن از زیر محک های رقابت آمیزِ علمی، به سلطه ی پنهان خود بر عرصه ی رفتار همه ی آدمیان در بخش عمده ی عمرشان ادامه می دهد. پرداختن به این شاخه از دانایی، سرفصلی تازه را می طلبد که در این نوشتار مجال پرداختن بدان نیست. در مدلی که با این متغیرها به دست می آید، خوشه هایی از دانستنی ها که بیشترین انسجام درونی را دارند، همان هایی هستند که کمترین عناصر و بیشترین درجه ی انتزاع و بیشترین فاصله ی مقیاسی زندگی زیسته ی ما را دارند. چنان که فلسفه، منطق و ریاضیات را میتوان نظام هایی با انسجام درونی بسیار زیاد دانست که شمار کمی از مفاهیم نمادین زبانی (در فلسفه و منطق) یا صوری (در ریاضیات) را با حجم زیادی از قوانین هم سازگار سازماندهی و پردازش می کنند. با توجه به آنچه گذشت، حالا می توان جایگاه دیدگاه پیشنهادی این نوشتار را بر جغرافیای دانایی نشان داد و حد و مرزهای آن را ترسیم کرد .


جایگیری سلسله مراتبی علوم و دانشها بر اساس سه محورِ مقیاس،عینیت موضوع، و انسجام درونی شان.
نظریه ای که در این نوشتار درباره ی قدرت عرضه خواهد شد، مجموعه ای از مفاهیم، روابط، برداشت ها، قواعد، و تفاسیر است که بر میانی ترین نقطه ی فضای حالت دانش تمرکز یافته است. موضوع این نظریه، مفهوم قدرت، و رابطه ی آن با سایر مفاهیم بنیادینی است که شالوده ی مفهوم «من» را بر می سازند. چنان که دیدیم، مفهوم من و نظام هایی از دانایی که ساختار و کارکرد من صورت بندی می کنند، در جایگاه مرکزی خوشه های دانایی قرار دارند.

ریتزر

در کتاب خود سه نوعِ اصلی از نظریه های جامعه شناسانه را مطرح کرده است که پیش از ورود به روش شناسی خویش، باید جایگاه نظریه ی مورد پیشنهادم را در ارتباط با آنها روشن کنم.

از دید ریتزر، سه سرمشق نظری در جامعه شناسی وجود دارد:

نخست: سرمشق «واقعیت اجتماعی» که بر مقیاس کلان و فرآیندهای اجتماعی تأکید دارد و شکل اولیه اش را می توان در آرای دورکهیم باز یافت. در این چارچوب، جامعه هویتی مستقل و خودمختار دارد و نهادها و ساختارهای اجتماعی بر عناصر روانشناختی و مقیاسهای کوچکتر اولویتهستی شناختی دارند. دو رویکرد کلی کشمکش (نظریه های مارکسیستی) و نظم (نظریه های ساختاری/ کارکردی) عمده ترین نگاه ها را در این سرمشقتشکیل میدهند.

دوم: سرمشق «تعریف اجتماعی» نخستین روایت نیرومند خود را در نظریه ی وبر یافته است. این چارچوب به کنش متقابل آدمیان در نظام اجتماعی و به ویژه نقش زبان و مفاهیم در این میان تأکید دارد. ذهنیت کنشگران و شیوه ی صورت بندی، بیان، و رفتار بر مبنای آن از دید نظریه پردازان این رده اهمیت اساسی دارد. خوشه ی متنوعی از نظریه ها در این سرمشق می گنجند که نظریه ی کنش متقابل نمادین، پدیدارشناسی، روش شناسی مردم نگار، و نگرش اصالت وجودی (اگزیستانسیالیسم) نمونه هایی از آن هستند.

سوم: سرمشق «رفتار اجتماعی» که کاربست روش رفتارگرایانه در جامعه شناسی است. مهمترین نظریه پرداز این سرمشق اسکینر بود که رفتارهای قابل مشاهده را با محوریت فرآیندهایی مانند شرطی شدن و تقویت و پاداش و تنبیه مهمترین داده ی جامعه شناختی میدانست . مهمترین دستاورد این سرمشق، نظریه ی تبادل است. نظریه هایی مانند جامعه شناسی زیستی و حتی رویکردهای پسامدرنی مانند آرای دلوز و گتاری از اینسرمشق بسیار تأثیر پذیرفته اند، یا در برخی از بخش ها، در آن می گنجند.

ریتزر در رده بندی نظریه های جامعه شناختی، چنان که پیداست، به سطوحی از مشاهده ها و پدیدارها نگریسته است، که نظریه دعویِ توصیف و توجیه آن را دارد. به همین دلیل هم سه رده از نظریه های مورد نظر ریتزر را میتوان با تقریب خوبی مترادف دانست با سطوح کلان، میانه، و خردِ مشاهداتی. ریتزر در بخش افزوده به کتاب خویش، به ظهور رویکردی نو در قلمرو جامعه شناسی اشاره کرده است، و آن روشی است که به ترکیب این سه سطح، و دستیابی به رویکردی چند بعدی و بنابراین چند سویه و میانرشته ای باور دارد. این رویکرد، همان است که امروزه سرمشق نظریه سیستمهای پیچیده را تشکیل میدهد.

رویکرد نویسنده - نظریه ی سیستم های پیچیده

این نوشتار، از نظریه ی سیستمهای پیچیده مشتق شده است و بنابراین با همین نام مورد اشاره واقع میشود. با این وجود، نظریه ی یادشده مجموعه ای غنی و متنوع از دیدگاه ها و رویکردها را پشتیبانی می کند که دیدگاه نگارنده یکی از آنهاست. سرمشق مورد نظر ما در این متن، به تکثری از توصیف های موجوددرباره ی یک موضوع باور دارد.

این بدان معناست که در مورد هر موضوع، سطوح متفاوت توصیفی ای وجود دارند که بر اساس ابزار مشاهداتی و مقیاس داده اندوزی ما از هم تفکیک می شوند.

هیچ یک از این سطوح بر بقیه تقدم هستی شناسانه ندارند.
در واقع هیچ یک از این سطوح توصیفی چیزی بیش از یک سطح توصیفی نیستند و واقعیتی ذاتی یا چیزی فی نفسه را بازنمایی نمی کنند.

هر سطح مشاهداتی، برداشت ها و تفسیرهایی مخدوش، جهت یافته، تحریف شده و آغشته به '''میل''' را در بر می گیرد که به کارِ تولید تصویری کارآمد- و نه لزوماً واقعی- از موضوع مشاهده میآید.

به دلیل محوریت این میل و شباهت نظامهای مشاهداتی و استنتاجی حاکم بر سطوح توصیفی یادشده – و نه به خاطر ارجاع به واقعیتی یکتا و غایی در بیرون - است که سطوح مشاهداتی یادشده در نگرش ما قابل ترکیب و پیوند با یکدیگر هستند. علوم کلاسیک، خود را به یکی از این سطوح محدود می کنند و معیارها و شیوه های تولید حقیقت در یکی را از همتاهای خویش در سایر سطوح اصیل تر، واقعی تر، یا بهتر می دانند.

در نگرش ما،کامل ترین و کارآمدترین تصویر از ترکیب سطوح گوناگون یادشده پدید می آید. ابزار این ترکیب، رویکرد میان رشته ای مبتنی بر نظریه ی سیستم ها و بستر این روند نظریه ی پیچیدگی است.
رویکرد مورد نظر ما در این نوشتار، بر اصول موضوعه ای مبتنی است که با دستاوردهای جدید علمی در زمینه ی کارکرد دستگاه عصبی و ساختار ذهن، و مدلهای تازه ی صورت بندی مفهوم صحت و بازنمایی، هم خوان است. با این وجود، این دستاوردها بسیاری از پیش فرض های جاافتاده و قدیمی ترِ رایج در علوم کلاسیک را بی اعتبار کرده اند که پیش از ورود به بحث اصلی، باید موضع خویش را درباره شان مشخص کنیم.

نخستین اصل موضوعه ی رویکرد سیستم های پیچیده آن است که چیزی به عنوان واقعیت بیرونی، یا مِهرَوَند در خارج از سیستم شناسنده وجود دارد که به هیچ عنوان قابل شناسایی نیست و بنابراین هیچ حرفی در موردش نمی توان زد. تمام آنچه در نظام شناختی تولید میشود و در قالب دستگاه های دانایی سازمان می یابد، تصویرهایی مخدوش، محدود، و موضعی از این مه روند سترگ بیرونی است، که به هیچ عنوان انعکاس آن، یا تصویر آن نیست.

بنابراین سخن گفتن از واقعیتی ذاتی یا حقیقتی غایی در دیدگاه ما درست یا نادرست نیست، که بی معناست.


مهروند واژه ای است خودساخته، که از دو بخشِ مِه (بزرگ/ کلان) و روند تشکیل یافته است.آن را می توان همتای Holomovementدر آثار فیزیکدانانی مانند دیوید بوهم یا نومِنِ کانتی دانست. 22 Rorty, 1992.

دوم آن که دانش، به خاطر ماهیت کارکردی خود در زمینه ی زنده اش، هرگز بی طرف نیست. در نتیجه هسته ای از میل، نیاز، خواست و قصد در مرکز تمام نظام های شناختی قرار گرفته است. مرکزی که در مورد کارایی دانسته ها و ارزش روایت ها داوری می کند، بی آن که انطباق با واقعیت بیرونی را به عنوان معیاری مهم بپذیرد. در نتیجه من در اینجا پیرو برداشت نیچه در مورد ماهیت جانبدارانه و سودجویانه ی دانش هستم، همچنان که تفسیر آیینه گون از شناخت و مطلق بودن حقیقتِ نهفته در هر دستگاه شناختی را همچون ضرورتی رد میکنم.

سوم آن که در دیدگاه مورد نظرمان، پیوند سنتی و بدیهی پنداشته شده ی میان حقیقت و نیکبختی یا رستگاری مشکوک تلقی می شود. رابطه ی میان حقیقت با قدرت، و ربط این دو با لذت چیزی است که به عنوان پرسشی در این متن طرحش خواهم کرد و بدان پاسخ خواهم داد. اما پیش فرض گرفتن افلاطونیِ ربط نیکی، اخلاقی، زیبایی، معنوی یا رستگاری با حقیقت امری است که مشکوک تلقی می شود. این فرضیه ای بسیار تعیین کننده و بحث برانگیز است که باید بعدها به تفصیل با محک نقد آشنا شود.

چهارم آن که رویکرد این نوشتار به مفهوم و رسالتِ نظریه، به مثابه دستگاهی نیست که وقفِ یافتن و منحل کردن تضادها و باطلنماها شده باشد. برعکس، نظریه نظامی است که برای پنهان کردن این باطلنماها و به دست دادن تصویری سازگار و فارغ از تضاد تخصص یافته است، بی آن که توانایی یا قصدِ از میان برداشتن تمام این تعارض های درونی را داشته باشد. به این ترتیب همچون تمام نگرش های کلاسیک، سطح خاصی از ابهام، همان-گویی، و تعارض در درون نظریه ی مورد پیشنهاد ما وجود دارد، و این ادعا هم در کنار پذیرش آن طرح می شود که سطح بیشتری از تمام این متغیرها را در تمام نظریه های دیگر می توان یافت، که شاید به خوبی استتار شده باشند.

پنجم آن که دانایی و شناخت، در مدل ما کلیه ی بازنمایی های سازمان یافته ی سیستم از محیط بیرون و فضای درون را شامل می شود و بنابراین علوم گوناگون، همچون حوزه های متفاوتی از پیوستار یگانه ی شناخت در نظر گرفته می شوند. به این ترتیب، وحدت رویه ای بر تمام علوم حاکم می شود و تمایز سنتی میان علوم انسانی و طبیعی از میان برمی خیزد، نه به خاطر این فرض که علوم انسانی نیز از قطعیت موهومی معادل علوم تجربی برخوردار است بلکه به این دلیل که علوم سخت و تجربی نیز مانند علوم انسانی دستخوش تفسیر، تحریف و جهت گیری فرض می شوند. به این ترتیب، دستگاه نظری مورد پیشنهاد این نوشتار، ادعای در بر گرفتن و پاسخگویی به معماهای بر آمده از هر سه سطح مشاهداتی مورد نظر ریتزر را دارد، بی آن که لزوماً در پیش فرض های آنها یا اهداف نظری شان شریک باشد .

بخش دوم:

سطوح توصيفي فراز

قدرت، موضوعی است که برای فهمیدن آن باید دست کم چهارلایه ی مشاهداتی را درباره اش لحاظ کرد.

این بدان معناست که توصیف قدرت در مقام نظامی پیچیده، به فرض چند سطح سلسله مراتبی متفاوت می انجامد.در نظریه ی پیشنهاد شده در این نوشتار، دستیابی به درکی عمیق و معنادار از قدرت، تنها زمانی ممکن می شود که چهار سطح زیست شناختی، روان-شناختی، اجتماعی و فرهنگی از سوژه مورد توجه قرار گیرد و بازنمایی های دقیق و روشنی از سوژه در این سطوح تشکیل شود. در مورد روش شناسی منتهی به این چهار سطح، باید به چند نکته توجه کرد؛

نخست آن که لایه های یادشده در نظریه های جامعه شناسانه قدمتی زیاد دارند و دست کم پنجاه سال است که مدل پارسونز چنین نظامی از لایه بندی را در حوزه ی علوم اجتماعی پیشنهاد کرده است. مشهورترین دیدگاه رقیب، نگرشی است که از ویکو و دیلتای شروع شده و سطوح روانی و زیستی را در هم ادغام کرده و آن را از ترکیب دو سطح اجتماعی و فرهنگی جدا می داند. لومان مشهورترین وارث این تمایز است و دو لایه یادشده را به ترتیب با عبارتهای سطوح کرداری و ارتباطی نامگذاری کرده است .

دوم آن که نظریه های متمایز و منفرد درباره ی سوژه که در برخی از این سطوح قرار بگیرند، بسیارند. در عمل تمام دیدگاههای زیست شناسانه، روان شناسانه، جامعه شناسانه و زبان شناسانه ی کلاسیک هوادار سکونت در یکی از لایه های یادشده، و اصیل تر، مهم تر، و بنیادی تر پنداشتن آن سطح هستند. سه سرمشق اصلی جامعه شناسانه- که توسط ریتزر از هم تفکیک شده اند- دیدگاه هایی را در بر می گیرند که در سطوح زیستی، روانی، و اجتماعی اقامت گزیده اند. تمام رویکردهای یادشده، در این مورد توافق دارند که مفاهیم مستقر در یکی از این سطوح –مانند سوژه، جامعه و کنش- در یکی از سطوح یادشده «اصالت هستی شناختی»، و «تمامیت توصیفی» بیشتری دارد، و می توان شواهد مربوط به سایر سطوح را به این سطح ویژه تحویل کرد. چنین گرایشی به تحویل گرایی ،حتی در آثار پارسونز هم که سطح فرهنگی را در نوشتارهای اولیه اش اصیل تر میداند ،دیده می شود. در این میان تنها لومان استثناست، که به قیمت نفی کردن مفهوم سوژه و طرد کردن باور به سوژه ی انتخابگر، از ورود به چنین پرسشی خودداری می کند .

نگرش سیستمی مورد پیشنهاد این نوشتار، در این رده ی اخیر می گنجد. در نظریه ی پیشنهادی این متن، سطوح چهارگانه ی مفروض، تنها برش هایی مشاهداتی هستند که بر تمایزی روش شناختی و گسستی شناخت-شناسانه دلالت می کنند، نه تفکیکی هستی شناسانه.


از اینجا به بعد، لایه های توصیفی یادشده را به طور خلاصه با نام « فراز » مورد اشاره قرار خواهم داد. این نام از ترکیب حرف نخستِ لایه های فرهنگی، روانی، اجتماعی و زیستی ساخته شده است


هر سطح توصیفی فراز در واقع لایه ای از مشاهدات، تفسیرها، قواعد و نظام های تولید حقیقت را در بر می گیرد که در اطراف موضوع محور یخاصی ترشح شده اند. این موضوع محوری، از دید نظریه ی ما، سیستمی پیچیده، خودسازمانده و تکاملی است که پویایی اش گرانیگاه تعیین رخدادها در سطوح توصیفی یادشده است.

در سطح زیست شناختی، این بدن است که تعیین کننده است. بدن سیستمی است خودبسنده و تکاملی که از پویایی بغرنج و خودمختاری برخوردار است. کل داده های مربوط به سطح زیست شناختی بر مبنای تحولات بدن و عناصر و روابط مرتبط با آن سازمان یافته اند.

در سطح روانی، نظام شخصیت چنین نقشی را بر عهده دارد. یعنی در این سطح شخصیت افراد و هویت ذهنی سوژه های انسانی است که سیستم اصلی را بر می سازد. سایر مفاهیم، تجربه ها، و خوشه های دانایی سطح روانی همگی به شکلی با این سیستم مرکزی پیوند برقرار می کنند.

در نظام اجتماعی نیز نهاد یا سازمان واحد تعیین کننده است. همانطور که بدن از سلسله مراتبی از زیرسیستم های زنده ی اندام وار (یاخته ها،بافت ها، اندام ها و دستگاه ها) تشکیل یافته است، شخصیت و نهاد نیز برساخته ی زیرسیستم های فرضی متعددی هستند. این بدان معناست که چهار سطح توصیفی یادشده، برش هایی کلان و عمومی از رخدادهای مرتبط با سوژه را در بر می گیرند که هریک از آنها می تواند در درون خویش از نظمی سلسله مراتبی برخوردار باشد. خانواده، سازمان، و ملت مشهورترین سطوح درونی یک نهاد اجتماعی هستند. تا اینجای کار، مفاهیم و مدلها با نظریات کلاسیک و رایج علمی توصیف گر این سطوح سازگار است. یعنی در تمام نظریه های موجود – حتی در دیدگاه های پسامدرنی که شالوده شکنانه ادعای حذف سوژه را دارند- وجود سیستمهای محوری ای مانند بدن، شخصیت، و نهاد پیش فرض گرفته می شوند. جالب آن که حضور محوری این مفاهیم در بطن نظریه های شالوده شکنانه را با خوانشی شالوده شکنانه از متونِ خودشان میتوان نشان داد. یعنی میتوان شیوه ی مورد استفاده ی نظام های نظری منکرِ نظام سازی را با روشی خود ارجاع برای واسازی ادعاهای خودِ این نظام ها به کار گرفت .

رابطه ی سطح فرهنگی با سطح اجتماعی، به ربط لایه ی روانی و زیستی شباهت دارد. همان طور که نظام روانی همچون نرم افزاری بر بدن سوار می شود، فرهنگ هم مانند جریانی سیال از معناها، نمادها و روایت ها در پیکره ی جامعه به جریان می افتد و پویایی آن را مدیریت می کند.


هریک از این جفت های دوتایی از یک بخش عینی، مادی و ملموس - بدن و نهاداجتماعی- تشکیل شده اند که شبکه ای از جنس اطلاعات و معانی و نمادها را در اطراف خود ترشح می کند و این همان است که در قالب نظام روانی و فرهنگی تبلور می یابد.

رابطه ی این دو جفت، هنگامی روشن تر می شود که به اتصال دو بافتارِ جامعه- فرهنگ و بدن- روان به مثابه جفتی جدید از نرمافزار و سختافزار بنگریم.

همان طور که شخصیت در سخت افزار دستگاه عصبی و نظام فیزیولوژیک پیرامون آن لانه کرده است ،نهادهای اجتماعی نیز بر شانه ی بدن های حاوی شخصیت بر پا می ایستند و در عین حال به نوعی سطوح زیربنایی خود را تغییر شکل می دهند و بازتعریف شان می کنند. هم چنین است رابطه ی نظام های معنایی فرهنگ، با سخت افزار نهادهای اجتماعی که کالبد، قالب کارکردی، و بستر تغییرپذیری منشها را تشکیل می دهد.

به این شکل، سطوح چهارگانه ی فراز، از سویی لایه های ضروری برای توصیف تمام و کمال سوژه را شامل می شوند، و از سوی دیگر لایه هایی را در بر می گیرند که با وجود متمایز و منفک نمودنشان، به شدت در هم تنیده شده اند. رابطه ی بدن و شخصیت، همچون تناسب منش و نهاد اجتماعی، به پیوند فرم و محتوا می ماند.اتصال این فرم ها و محتواها، و پیوند این ساختارها و کارکرده است که یک پارچگی چهار لایه ی فراز را ممکن می سازد.

سطوح توصیفی فراز را، مانند هر مجموعه ای از سطوح توصیفی دیگر، می توان بر مبنای معیارهایی از هم تفکیک کرد. ساده ترین معیار، مقیاس زمانی/ مکانی است.

سطح زیست شناختی، طیف وسیعی از مشاهدات در مقیاس های زمانی- مکانی متفاوت را در بر می گیرد که از دامنه ی رخداد های یاخته شناسانه در ابعاد میکرون/ هزارم ثانیه آغاز می شوند و تا رخدادهای بوم شناختی با مقیاس کیلومتر/ سال ادامه می یابد. با این وجود، بخش عمده ی داده های زیست شناسانه ای که به بحث ما مربوط می شوند، بر سطوح زیرین این دامنه ی گسترده تمرکز یافته اند و بیشتر به لایه های میکروسکپی مربوط می شوند تا ماکروسکپی.

رخدادهای سطح روانشناختی، با مقیاس تجربیات روزانه ی ما انطباق دارند و بنابراین بر رویدادهایی تمرکز یافته اند که در مقیاس متر/ ثانیه می گنجند یا مشتقی از آن محسوب می شوند.
رخدادهای سطح جامعه شناختی در شاخه هایی میان رشته ای مانند روانشناسی اجتماعی از همین مقیاس آغاز میشوند، اما معمولا بر درجه ای بزرگتر میزان می شوند که می تواند با کیلومتر/ سال نشانه گذاری شود.
در نهایت مقیاس رخدادهای فرهنگی کلان ترین سطح را در بر می گیرد که می تواند در قالب چارچوب سرزمین/ نسل وارسی گردد. مقیاسی که از نظر کمی با «قرن-دهه/ صدها کیلومتر» انطباق می یابد.

  • سطح زیست شناختی--->ابعاد میکرون/ هزارم ثانیه
  • سطح روانشناختی--->مقیاس متر/ ثانیه
  • سطح جامعه شناختی--->مقیاس کیلومتر/ سال
  • سطح رخدادهای فرهنگی--->مقیاس قرن-دهه/ صدها کیلومتر




  • در سطح زیست شناختی، بدن یا پیکر سیستمی است که چنین نقشی را ایفا می کند.
  • در سطح روانی، سیستم بنیادین نظام شخصیت است، که بخش مهمی از نظریه ها و مدل های این سطح را به خود اختصاص داده است.
  • در سطح اجتماعی، نهاد سیستم اصلی است و
  • در سطح فرهنگی، منش است که چنین نقشی را بر عهده دارد.


به این ترتیب به ترتیب در لایه های پیاپی فراز سیستم های بدن، شخصیت، نهاد و منش را به رسمیت می شناسم و سایر سیستم های موجود در اینسطوح را به عنوان مشتقی از این ها در نظر می گیرم.

با این تفاصیل آشکار است که سطوح فراز رخدادهایی را در بر میگیرند که در مقیاسهای زمانی- مکانی متفاوتی میگنجند و به همین دلیل هم با روشهایی متمایز شناسایی و صورتبندی میگردند.

شمار سطوح سلسله مراتبی متغیر دیگری که میتواند برای تفکیک لایه های فراز از هم کاربرد داشته باشد، شمار سطوح سلسله مراتبی ای است که در درون لایه ی توصیفی ما قرار دارد. با توجه به شرحی که گذشت، آشکار است که سطح زیست-شناختی بیشترین تعداد سطوح سلسله مراتبی را در درون خود جای داده است. پس از آن، به سطح روانشناختی میرسیم که سطوحی به نسبت اندک یا حتی یگانه –از دید رفتارگرایان- را در خود جای میدهند. سطح اجتماعی بار دیگر با سطوح توصیفی پرشماری روبه روست که از خانواده و گروه آغاز میشود و به ملت و نظام جهانی منتهی میگردد. بار دیگر در سطح فرهنگی با سطوح توصیفی اندکی روبه رو میشویم که دو سطح اصلی نظامهای نشانگانی/ معنایی و نظامهای ارتباطی/ رسانهای را در بر میگیرد.
به این ترتیب به نظر میرسد که لایه های ساختاری، سختافزاری و ریخت مدارِ فراز (زیستی و اجتماعی) از سطوح سلسله مراتبی زیادی برخوردار باشند. در حالی که لایه های کارکردی، نرمافزاری و محتوا-محور آن(روانی و فرهنگی) شمار معدودی از سطوح سلسله مراتبی درونی را در بر بگیرند.

وارسی سیستمی

معیار دیگر برای تفکیک سطوح فراز از یک دیگر، وارسی سیستمی است که پویایی آن مشاهدات مربوط به یک سطح را ممکن میکند. چنین می نماید که در هر یک از سطوح فراز سیستمی خودبسنده، تکامل یابنده، و خودمختار وجود داشته باشد که دانشِ ترشح شده درباره ی آن، دستمایه ی پیدایش سطحی توصیفی باشد.
در سطح زیست شناختی، بدن یا پیکر سیستمی است که چنین نقشی را ایفا می کند. این نظام به دلیل مقیاس زمانی مکانی اش پیشتر و بیشتر از سایر سیستمها شناخته شده است و خودبسندگی و حضورش از همه ملموستر و بدیهی تر پنداشته میشود. شاید بدان دلیل که ابزارهای حسی تکامل یافته در ساختار همین بدنها برای تشخیص چنین سیستمهایی میزان شده است.

در سطح روانی، سیستم بنیادین نظام شخصیت است، که بخش مهمی از نظریه ها و مدلهای این سطح را به خود اختصاص داده است.
در سطح اجتماعی، نهاد سیستم اصلی است و در سطح فرهنگی منش است که چنین نقشی را بر عهده دارد. در تمام سطوح یادشده، سیستمهای بنیادین اگر با دقت بیشتری نگریسته شوند، انواع گوناگونی را با ابعاد و مقیاسهای متفاوت در بر میگیرند. همین تنوع زیرگروه های نظامهای مرکزی است که سطوح سلسله مراتبی فرعی را در درون هر یک از لایه های فراز ایجاد میکند.

در وضعیتی ساده شده، میتوان در هریک از سطوح یادشده به یک سیستم خرد و یک سیستم کلان قائل شد. بدن، به ظاهر دو رده از سیستمها را در بر میگیرد: یاخته و پیکرِ انداموار یا همان بدن به معنای آشنای کلمه. شخصیت، در سطحی کلان تر هویت را نیز شامل میشود. نهاد اجتماعی هم در ساده ترین سطح خود خانواده را در بر میگیرد، و منشها هم در سطحی کلانتر تمدنها را بر میسازند

در این متن برای ساده شدن کار تنها به یکی از این سیستمها بسنده میکنم و سطوح دیگر را مشتقی از آن کوانتوم اولیه در نظر میگیرم. به این ترتیب به ترتیب در لایه های پیاپی فراز سیستمهای بدن، شخصیت، نهاد و منش را به رسمیت میشناسم و سایر سیستمهای موجود در این سطوح را به عنوان مشتقی از اینها در نظر میگیرم. با این وجود نباید فراموش کرد که این فرض، برداشتی راهبردی است که برای ساده شدن کار تحلیل ها اختیار شده است، نه ادعایی هستی شناسانه.

رخدادهای دگرگونساز
متغیر دیگری که میتواند برای تفکیک سطوح فراز به کار گرفته شود، رخدادِ دگرگونسازی است که به واحد تغییر در سیستمهای بنیادینِ مربوط به هر سطح منتهی میشود. چنین مینماید که در سطح زیست-شناختی، دو نوع از دگرگونیهای اساسی وجود داشته باشد:

الف)‌جهشهای ژنتیکی
ب)‌گذارهای فیزیولوژیک
در تحلیلهای کلان زیستشناختی معمولا جهش را محوری فرض میکنند و گذارهای فیزیولوژیکی مانند دگردیسی در حشرات یا بلوغ در پستانداران را مشتقی از آن در نظر میگیرند.

در سطح روانی، دو رده از دگرگونیها را میتوان شناسایی کرد:
الف) گذار سطوح هشیاری
ب) خلاقیت
یکی به تغییر در حالتِ پردازش اطلاعات (در هشیاری، خلسه، رویا و...) و دیگری به تغییر در الگوی پردازش اطلاعات( نوآورانه، هنجارین، تقلیدی،...) منتهی میشود

در سطح اجتماعی به همین ترتیب با انقلابها و گذارهای اجتماعی روبه رو هستیم،
همتای این امور در سطح فرهنگی دگردیسی سرمشقهاست.

جفتهای معنایی متضاد مرکزی

متغیرهای دیگری را نیز برای تمیز دادن سطوح فراز میتوان عنوان کرد، جفتهای معنایی متضاد مرکزی برای رده بندی و سازماندهی رخدادهای هر سطح، حوزه های پدیدارشناسانه ی متداخلی که سطح مورد نظر را بر میسازند، نظامهای انضباطی ای که سازماندهی عناصر و جریانها های درونی را در هر سطح بر عهده دارند، و ماهیت عناصری که در ابرچرخه هر سطح به جریان میافتند و رخدادهای آن لایه را بر میسازند، سایر متغیرهایی هستند که میتوانند به عنوان شاخصه ای تفکیک سطوح یادشده از هم عمل کنند.

متغیر بنیادین

معیار مهم دیگری که برای تفکیک سطوح فراز از یکدیگر وجود دارد، متغیر بنیادینی است که پویایی سیستمهای مربوط به هر سطح را تعیین میکند. همه ی سیستم های پیچیده، به دلیل ساختار بغرنج و مرکبی که دارند، به شکلی رفتار میکنند که در هر مقطع زمانی بیش از یک گزینه ی رفتاری برایشان ممکن باشد. در واقع یکی از راه های تعریف پیچیدگی، همین توجه به شمار مسیرهای پیشاروی سیستم است. در وضعیتی خنثا و از دید ناظری بیرونی، تمام گزینه های پیشاروی یک سیستم همارزش تلقی می-شوند، و بنابراین بنابر تعریفی ریاضیاتی، «متقارن» میباشند. در عمل، می بینیم که گذشته از شرایطی خاص دوشاخه زایی در سطح زیستشناختی، تردید در سطح روانشناختی، عدم قطعیت در سطح اجتماعی، و ابهام در سطح فرهنگی این تقارن در رفتار سیستمها دیده نمیشود. به عبارت دیگر، سیستمهای پیچیده به طور فعال و بر مبنای معیارهایی درونی این تقارن را در هم میشکنند و به شکلی هدفمند مسیرهایی عملیاتی را انتخاب میکنند.


متغیری که این شکست تقارن بر مبنای آن انجام می شود، از دید اندیشمندان متفاوت به اشکالی گوناگون صورتبندی و معرفی شده است. میل به برتری در فلسفه ی سیاسی هابز، گرایش به اصل لذت در اندیشه ی روانکاوان، و اراده ی معطوف به قدرت در فلسفه ی نیچه نمونه هایی از متغیرهایی هستند که به عنوان عاملی جهانی و فراگیر برای توجیه الگوی شکست تقارن و ساختار انتخابِ سیستمها در تمام سطوح پیشنهاد شده اند.

گرایش به سمت کاهش متغیر شکست تقارن

از دید این متن، متغیری که انتخاب های سیستم را کنترل میکند، از سویی متکثر و از سوی دیگر یگانه است. چنین می نماید که قواعد تکاملی، به سوی کمینه کردن شمار متغیرهای تصمیم گیری درونی در سیستمهای پیچیده ی تکامل یابنده گرایش داشته باشند. به این ترتیب، نظامهای تکاملی در مسیر زمان به سمتی حرکت میکنند که الگوهای شکست تقارن شان به متغیرهایی کمتر و کمتر، و در نهایت یکتا وابسته شود. این گرایش به سمت تکینه بودن متغیر شکست تقارن، از ضرورتهای پردازش اطلاعات در درون سیستم پیچیده بر میخیزد. امکان وارسی، تحلیل، و تصمیم گیری بر مبنای متغیری منفرد، به قدری از نظر تکاملی صرفه جویانه و سودمند است که دیر یا زود در خطراهه های پویایی سیستمها برگزیده میشود.

با این وجود، در دیدگاه پیشنهادی ما، این متغیرها خصلتی متکثر نیز دارند. یکی از نارسایی های نظریه های موجود آن است که با معرفی و پیشنهاد متغیری یکتا و عام و جهانی پنداشتن آن در تمام سطوح فراز، به مشاهداتی ضد و نقیض برخورد می کنند که با هیچ مدل نظری منسجمی توجیه پذیر نیست. به عنوان مثال، با محوری فرض کردن میل به برتری در نگرش آدلری، رخدادهایی مانند ظهور نازیسم در آلمان و رواج ناگهانی بافت شخصیتی سلطه پذیر در این جامعه نامفهوم میشود و مرکزی پنداشتن متغیری زیستشناختی مانند میل به بقا با شواهد مربوط به رفتار ایثارگرانه یا تروریسم انتحاری در تضاد قرار میگیرد.

تناقضی حل ناشدنی

بسیاری از نویسندگان کلاسیک، کوشیده اند تا این یافته های ضد و نقیض را به نوعی در یک مدل منفرد ترکیب کنند و مثال رفتار ایثارگرانه را مشتقی تکاملی از میل به بقا بدانند. با وجود جالب توجه بودن بسیاری از این تلاشها، چنین می نماید که برخی از این تضادها همچنان حل ناشدنی باقی بمانند. به عنوان مثال با پذیرش این که میل به لذت انتخاب های رفتاری آدمیان را تعیین میکند، نمیتوانیم وجود نظامهایی اجتماعی را توجیه کنیم که به شکلی موفقیت آمیز راهبردی ریاضت جویانه را بر اعضایشان تحمیل می کنند و در شرایطی که دستیابی به لذت بیشتر ممکن است، از توسعه ی کردارها در این قلمرو جلوگیری می نمایند.

بسیاری از اندیشمندان پسامدرن این ناهمخوانی و ناتوانی در توجیه شواهد متناقض را نشانه ای از نارسایی عمومی فراروایت ها، و چندپاره بودن ذاتی سیستمهای بنیادینی دانسته اند که شالوده ی هر سطح توصیفی را تشکیل میدهد. به این ترتیب پیش فرض این اندیشمندان آن است که سیستمهایی بنیادین – مشهورترین شان سوژه یا نظام شخصیت- وجود ندارند و هرچه هست، نظامهایی پاره پاره و نامنسجم و از هم گسیخته است که به ضرب و زور مشاهدات و تفسیرهای ما وضعیتی یکتا و متحد به خود گرفته است. با وجود جذاب بودن بینشهای برآمده از این فرض جسورانه، چنین مینماید که شواهد بسیاری برای رد آن وجود داشته باشد. دست کم به لحاظ روششناختی هنوز فرض سیستمی منسجم و مرکزی، ساده ترین و کارآمدترین راه برای صورتبندی و فهم رخدادهای سطوح مشاهداتی گوناگون است، و این قاعدهایست که حتی در بطن نظریه های پسامدرن هم به چشم میخورد.

راه حل سوم: متغیرهایی متفاوت برای سطوح توصیفی متمایز

از این رو ، در این نوشتار در پی آن نیستم تا موهوم بودن سیستمهایی مرکزی مانند بدن، شخصیت، یا جامعه را اثبات کنم. بر عکس، میکوشم تا ارزش این مفاهیم در نظریه پردازی و محوریتشان را در دستیابی به مدلی فراگیر و منسجم درباره ی تمام مشاهدات نشان دهم. پیشنهاد این متن آن است که متغیرهای مرکزی متفاوتی را بر سیستمهایی که در سطوح سلسله مراتبی متفاوت قرار دارند، حاکم بدانیم. به عبارت دیگر، گذشته از دو راه مشهورِ موجود، یعنی تلاش برای توجیه تناقضهای رفتاری سیستمها، و رها کردن این تلاش با موهوم پنداشتن سیستمهای یادشده، راه سومی هم وجود دارد که مورد نظر ماست. این راه عبارت است از آن است که در هریک از سیستمهای محوری مربوط به هریک از سطوح فراز، یک متغیر کلیدی را به عنوان مبنای شکست تقارن در نظر بگیریم، ولی آن را لزوماً همتای متغیر حاکم بر سایر سطوح نپنداریم. در چنین شرایطی، چنان که نشان خواهم داد، رفتار سیستمها به خوبی با آن متغیر کلیدی که به سطح سلسله مراتبی خاصشان وابسته است، توجیه میشود، و تناقضها از میان بر میخیزد. در پیش گرفتن این راه، یعنی فرض متغیرهایی متفاوت برای سطوح توصیفی متمایز، پرسشی مهم را پدید میآورد و آن هم رابطه ی میان این متغیرهاست.

پرسش کلیدی رابطه میان متغییر های فوق

متن کنونی، به تعبیری تلاشی است برای پاسخگویی به این پرسش. چنین مینماید که در سطوح چهارگانه ی فراز، چهار متغیر اصلی را بتوان تشخیص داد که الگوهای شکست تقارن و انتخاب سیستمها را کنترل میکنند. بدنها بر مبنای بقا محاسبات رفتاری خود را انجام میدهند، شخصیتها بر مبنای لذت دست به انتخاب میزنند، نهادهای اجتماعی با معیار قدرت تقارن خود را میشکنند، و پویایی منشها در سطح فرهنگ با توجه به معنایی که حمل میکنند تعیین میشود. به این ترتیب چهار سیستمی که پویایی لایه های فراز را تعیین میکنند، بر مبنای متغیرهایی متمایز، اما مرتبط با هم رفتار خویش را تعیین مینمایند. علوم سختی مانند زیستشناسی در مورد یکی از این متغیرها –یعنی بقا- به اندازه ی کافی کنکاش کرده و با توجه به دستاوردهای دانش تکامل زیستی، چنین مینماید که ابهام اندکی در مورد این متغیر و شیوه ی عملکردش وجود داشته باشد.

اما در مورد سه متغیر دیگر، یعنی قدرت، لذت و معنا نظریه ی فراگیر و عامی وجود ندارد که هر سه را با روشی یکدست تحلیل کند و روابط میانشان را به شکلی کارآمد نشان دهد. متن کنونی، با تمرکز بر مفهوم قدرت، خواهد کوشید تا پیش درآمدی باشد برای دستیابی به این روش.

دو نکته

برای تکمیل بحث در مورد سطوح فراز، باید به دو نکته ی دیگر نیز اشاره کرد.

نخست آن که حد و مرز میان سطوح فراز، بر خلاف آنچه در نمودارهای ساده انگارانه میتوان نمایش داد، شکلی پیچیده و پر فراز و نشیب دارد. محل اتصال میان دو سطح سلسله مراتبی شکل و ساختی ساده و تخت ندارد. این بدان معناست که قواعد تفکیک کننده ی رخدادها و عناصر یک سطح در مورد عضویت فرآیندها و اجزای آنها صراحت ندارند. آنچه مرزهای سلسله مراتب پیچیدگی را از هم جدا میکند، مجموعه ای از قواعد ربط است که گذار حالتی را در فرآیندها و سیستمهایی که به مقیاسهای متفاوت تعلق دارند، نشان میدهد. این قواعد نه ساده هستند نه شامل. یعنی همواره مجموعه ای ازابهام ها، عضویت های دوگانه، نوسان ها، تداخل ها و دگردیسی ها در سطوح اتصال لایه های فراز رخ میدهند که مرز میان سطوح همسایه را پر خلل و فرج، پر چین و شکن، و برخال گونه مینماید.

بخشهایی از یک سطح در سطوح دیگر فرو میروند و عناصری که در رخدادهایی با مقیاسهای متفاوت اهمیت کلیدی دارند، به صورت پل رابطی میان فرآیندهای مربوط به سطوح متفاوت عمل میکنند و روندهای لایه های همسایه را به هم مفصلبندی مینمایند.


به این شکل است که مفهومی مانند خانواده با دلالتهای جامعه-شناسانه و فرهنگی آشکارش، رگ و ریشه ای عمیق تا سطوح زیستشناختی و روابط تولید مثلی پیدا میکند، یا فرآیندی جامعه شناختی مانند مدرنیته شاخه های خود را تا سطوح روانی و فرهنگی می گستراند و نظام خاصی از فنآوری بدن و متغیرهای شخصیتی را در لایه های دیگر سازماندهی میکند.

به این ترتیب، تصمیم گیری درباره ی این که فلان عنصر یا فلان رابطه به کدام سطح از سلسله مراتب پیچیدگی تعلق دارد، به سادگی و بر مبنای بدیهیات روزمره ممکن نیست. در عمل، سنجش رابطه ی موضوع مورد نظر با متغیرهایی مانند سیستم پایهی مربوط با آن، دامنه ی ظهور آن در زمان-مکان، و متغیر مرکزی متصل با آن، امن ترین راه برای تصمیمگیری در این مورد محسوب میشود.

دومین نکته آن که نظامهای معنایی و دوگانه های متضاد معنایی نیز در هریک از سطوح یادشده به شکلی ویژه تعریف میشوند. از این رو نشت کردن مفاهیم و معیارهای مربوط به یک سطح در سطوح دیگر، هرچند از نظر معرفتشناسی و واسازی مفاهیم و روندها بسیار اهمیت دارد، اما نشانگر کاربرد درست مفاهیم یادشده نیست. در حالت هنجارین، افراد دست به تعمیم هایی افراطی میزنند و بسیاری از دوگانه های معنایی مربوط به یک سطح از فراز را برای توصیف چیزهایی در سطوح دیگر به کار میگیرند. این کار، شالوده ی آن چیزی را میسازد که الکوف و جانسون در کتاب مهمشان «استعاره» نامیدهاند. این استعاره ها، که نظام شناختی ما را سازمان میدهند و ساختارهای نمادین و نشانگانی ما را غنی میسازند، بر گرد هسته ای مرکزی از تعمیم های نا به جا و نشت کردن معانی یک سطح توصیفی به سطوح دیگر پدید آمده اند. به عنوان مثال، جفت متضاد معنایی مشهوری مانند زنده و مرده، در زبان روزانه ی ما برای اشاره به وضعیت چیزهایی مانند جامعه، فرهنگ، تمدن، و سازمانی اقتصادی به کار گرفته میشود، که به سطحی متمایز از سطوح زیستی تعلق دارد. به همین ترتیب، هنگامی که از خوب یا بد بودن فلان رخداد بوم شناختی - مثال ویرانی محیط زیست - یا فلان حادثه ی جامعه شناسانه - مثل انقلاب فرانسه - سخن میگوییم، در حال تعمیم دادن مفهومی اخلاقی هستیم که در مرز دو سطح روانی و اجتماعی ظهور میکند، اما در سطحی متمایز کاربرد می یابد و به این ترتیب ارزش توصیفی اولیه ی خود را از دست میدهد و به استعاره تبدیل میشود.
استعاره، سرچشمه ی خطاهای نظاممند

البته این استعاره ها میتوانند برای انتقال معنا کارآمد و رسا باشند، اما جدی گرفتنشان و پذیرفتنشان به عنوان بازنمایی درست و دقیق موضوع، سرچشمهی خطاهای نظاممند و خطرناکی است که انبوهه های متراکمی از آن در سراسر شاخه های علوم انسانی رسوب کرده اند. کافی است به گزاره های مشهور، جا افتاده و تاثیرگذاری که در تاریخ علوم انسانی سرنوشت ساز بودهاند، بنگریم تا به اهمیت این استعاره ها پی ببریم. «بد بودن» نابرابری طبقاتی از نگاه مارکس، ظالمانه بودن روندهای سرکوبگرانه-ی تمدن از دید فروید، خوب بودن لیبرال دموکراسی از دید فوکویاما، و پلید بودن یک نظام اعتقادی مانند فرقه ی اوم یا القاعده، از دید افکار عمومی نمونه هایی از این برداشت ها هستند که بسیاری از روندهای اساسی جاری در سطوح روانی و اجتماعی را تعیین میکنند، و بر شانه ی استعاره هایی از این دست سوار شدهاند. این نکته که چرا استعاره ها چنین رواج و تاثیری دارند، خود پرسشی جذاب است که شاید بتوانیم در این متن به پاسخ آن نزدیک شویم

فرگرد دوم: مفهوم کلاسيک قدرت

بخش نخست: نظریه های قدرت

گفتار نخست: خاستگاه ها

بی تردید کتیبه های آشوریان در مورد چگونگی سازماندهی قوای نظامی، یا دیوارنبشته های ایلامی درباره ی مشروعیت حکومت پادشاه، یا کتیبه ی بیسون با صورت بندی موجز و نبوغ آمیزش از عناصر اقتدار ملی، در مورد همین مفهومِ قدرتِ مورد نظر ما داد سخن داده اند.


چارچوب های قدرت را به زعم کلگ میتوان تا دو نویسنده ی نامدار عصر نوزایی -یعنی هابز و ماکیاولی - دنبال کرد. (کلگ- 77:1379- 104)

از میان این دو، هابز به دلیل رویکرد مکانیستی، دقیق و فلسفه مدار خود، بیشر محبوب نظر یه پردازان مدرن است. در مقابل ماکیاولیِ به ظاهر دمدمی مزاج، ضداخلاق و عملگرا را بیشتر پسامدرن ها و پساساختارگرایان می پسندند. چنین می نماید که آثار این دو اندیشمند، تمام عناصر اصلی بحث های امروزین درباره ی قدرت را بتوان باز یافت. هابز و ماکیاولی به عنوان نویسندگانی که با یک قرن فاصله در سرزمین هایی بسیار متفاوت می زیستند، انگاره هایی به کلی متفاوت را در باره ی قدرت پرورده اند وشیوه هایی ناهم ساز را برای طرح پر سش در این زمینه برگزیدند.

از آنجا که این ادعای تمامیت و شمول محور داوری ما درباره این دو رویکرد خواهد بود،

سرمشق هابزی را از این پس با برچسب نظام مند و نظریه های برآمده از سنت ماکیاولی را با عنوان نظام گریز باز خواهیم شناخت .

نظام مند

نظام گریز

مفهوم قدرت - فوکو

مفهوم قدرت - دلوز و گتاری

ریزم / درخت

قلمروزایی / قلمروزدایی

مولکولار و مولار


گفتار چهارم: منابع و انواع قدرت

منابع و انواع قدرت در نظریه های نظام گریز را در بندِ پیشین مرور کردیم، و دیدیم که نویسندگانی مانند دلوز و فوکو، به دلیل ماهیت سیال و پویایی که برای قدرت قایل هستند، اصولا از تحویل کردن قدرت به چند نوع و رده ی ویژه و خاص ابا دارند و به جای این کار ترجیح میدهند انواع و منابع قدرت را در قالب فرآیندهایی در هم تنیده توصیف کنند. از این رو وقتی از انواع و منابع قدرت سخن میگوییم، بیشتر آرای نظریه پردازانی را در نظر داریم که در حوزه ی نظریات نظام مند قلم زده اند.

برخی از نویسندگان، بر سطح تولید واعمال قدرت تمرکز کرده اند، و بر این مبنا قدرت را در سطوح خرد و کلان از هم تفکیک کرده اند. یکی از مشهورترین تفسیرها از این دست را برتراند راسل به دست داده است قدرت را بر اساس شیوه ی به دست آمدن و سطح اعمال شدنش، به دو نوعِ سازمانی یا فردی تقسیم میکند. چنین تعبیر دو لایه ای از قدرت را در میان سایر نظریه پردازان نیز میتوان یافت. چنان که مثال لومان هم در میان قدرتِ جاری در سطح خرد (لایه ی کنش) و کالن (لایه ی ارتباطی) تمیز میدهد.

راسل گذشته از این تقسیم بندی، بر مبنای متغیرهایی دیگر هم قدرت را رده بندی کرده است. از دید او، قدرت بر مبنای ارتباطش با زمان و استواری اش به دو نوعِ سنتی و تازه کسب شده تقسیم میشود. قدرت سنتی به پشتوانه ی تداومش در زمان گذشته، در زمان حال نیز حضور دارد، و بر مبنای عادت استوار است. چنین قدرتی بدیهی و عادی مینماید و معمولا موضوع کشمکش نیست.

قدرت تازه کسب شده، اما امری نوظهور و بی سابقه است. از این رو وضعیتی شکننده دارد و از مشروعیتِ قدرت سنتی برخوردار نیست. از این رو وضعیتی دغدغه زا به خود میگیرد و معمولا باعث ایجاد مقاومت در طرف های پذیرنده ی قدرت میشود.

گذشته از این، راسل بر اساس شیوه ی اثرگذاری، قدرت فیزیکی (مثلا امکان زندانی کردن یک مخالف سیاسی) را از قدرت ناشی از اهدای لذت و تهدید رنج، و آن را نیز از قدرت ناشی از تغییر عقیده و عادات تفکیک میکند. بر همین اساس، از دید راسل سه رده از سازمانها و نهادهای اجتماعی به کار تولید قدرت مشغول اند، که به ترتیب عبارتند از

  1. ارتش و پلیس (برای قدرت فیزیکی)
  2. سازمانهای اقتصادی (در مورد لذت و رنج)
  3. مدارس، کلیساها، و احزاب (برای قدرت مبتنی بر تغییر عقیده).

راسل با توجه به رویکرد لیبرالی و فردگرایانه اش به سیاست، منابع قدرت را بر اساس تحلیل اشکالِ متفاوتِ قدرتمند شدنِ فرد شناسایی کرده است. از دید او چهار منبع کلی قدرت وجود دارند که عبارتند از دانش، امکان تصمیم گیری، پول، و شور و فرهمندی که به ترتیب افراد قدرتمندی مانند کاهن، مدیر اجرایی، سرمایه- دار و سیاستمدار را پدید می آورند

دیدگاه راسل در آرای متفکران کلاسیک جامعه شناسی، به ویژه مارکس و وبر ریشه دارد. هردوی این متفکران، سه الگوی عمومی از قدرت را در قالب قدرت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی از هم تمیز داده بودند. اما تفاوت-شان در آنجا بود که مارکس قدرت اقتصادی را مهمتر میدانست و دو الگوی دیگرِ تولید قدرت را به آن تحویل میکرد، در حالی که وبر هر سه را همتا میگرفت و به درک اندرکنش میانشان بیشتر علاقه مند بود تا دستیابی به شیوهای که همه را به یکی تحویل نماید.

از دید وبر، پایدارترین نوع قدرت، آن است که از اشتراک منافع ناشی شده باشد این نوع قدرت، همان است که به بازی های برنده/ برنده ی صریح میانجامد و بنگاه های اقتصادی را در گرد خود ترشح میکند. نوع دیگری از قدرت هم هست که با این صراحت و قطعیت منافع همه ی طرف-های درگیر را برآورده نمیسازد. وبر این نوع را با عنوانِ آمریت شناسایی کرده و بخش مهمی از کتاب اقتصاد و جامعه ی خود را به شرح آن اختصاص داده است. وبر سه نوع آمریت را از هم تفکیک میکند که عبارتند از قدرتِ ناشی از سنت، قدرتِ ناشی از فرهمندی، و قدرت ناشی از محاسبات عقلانی، که این سه با سه نوع عقلانیت سنتی و ارزشی و ابزاری وبر همارز هستند. هانا آرنت، در کتاب توتالیتاریسم تعبیری دیگر از قدرت را به دست می دهد و آن را در کنار مفهوم زور تحلیل می کند. از دید آرنت زورعبارت است از ابزار نفوذ در اراده ی دیگری، و این با تعبیر وبر از قدرت همخوان است. او خشونت را از قدرت تفکیک میکند و معتقد است قدرت پدیداری است که در جریان اندرکنش آزادانه و فارغ از سرانجامِ کنشگران خودمختار ظهور میکند. در حالی که خشونت خصلتی ابزاری دارد و باید با تکیه بر غایتی معمولا اخلاقی توجیه شود. از دید آرنت، نمایان شدنِ زور عریان و خشونتآمیز در یک ساخت سیاسی نشانگر وجود بحران در آن است و علامت فروپاشی آن محسوب میشود



آرنت در نظریه ی سیاسی خویش، کردارهای انسانی را به سه رده ی تقسیم میکند و تنها کنش را که کردار آزادانه ی کار، زحمت و کنش میان کنشگران خودمختار است، به عنوان زیربنای تعریف نهادهای سیاسی شایسته میداند. از این رو آرنت به شیوه ای که آثار متاخر هابرماس را به یاد میآورد، رفتار سیاسی را به اندرکنش میان اعضای جامعه و کنش ارتباطی ایشان تحویل می کند، و مفهوم قدرت را نیز از چنین اندرکنشهایی استخراج میکند



رده بندی مشهور دیگر، از آن گالبرایت است که قدرت را بر مبنای منبع تولید آن، به سه نوعِ تشویقی، تنبیهی، و شرطی ساز تقسیم کرده است. این سه، به ترتیب با وعده ی لذت، تهدید به رنج، و تاثیرگذاری بر اولویتها و تفسیر سوژه از منافعش عمل میکنند. گالبرایت به همین شکل سه منبع اصلی برای قدرت بر میشمارد که عبارتند از شخصیت، ثروت، و سازمان.

شخصیت طیفی از عناصر روانشناسانه و زیستشناسانه را در سطح خرد در بر میگیرد که باعث میشود فردی نیرومند پنداشته شود. از این رو عناصری مانند تنومندی و زورمندی عضلانی، هوشمندی و نیروی ذهنی، و فرهمندی و محبوبیت همه در این رده میگنجند.

ثروت به امکان دسترسی به منابع مادی و امکانات رفاهی اشارهدارد و امکان برخورداری اعضای جامعه از این منابع را تعیین میکند. قدرت اقتصادی مهمترین تبلور ثروت محسوب میشود.

سازمان نیز از همگرایی رفتارهای کسانی که در یک چارچوب نهادین اجتماعی گرد آمده اند ناشی میشود.

این سه منبع قدرت به شکلی ناقص با قدرت تنبیه کننده، پاداش دهنده، و مشروط ساز مربوط میشوند. هرچند همارزی دقیقی در میانشان وجود ندارد


تقسیمبندی جالب توجه دیگر، به کنت بولدینگ مربوط می شود. از دید او قدرت عبارت است از توانایی ایجاد تغییر، در راستای خواست. او قدرت را بر مبنای پیامدهایش به سه ردهی مخرب، تولیدی و یگانه ساز تقسیم کرده است.

قدرت مخرب که در قالب خشونت تجلی مییابد، به ویرانی و نابودی منتهی میشود.
قدرت تولیدی ارزش افزوده ای را در کالایی ذخیره میکند و از این رو زیربنای اقتصاد تلقی میشود، قدرت یگانه ساز از شکلگیری بازی های برنده/ برنده در میان کنشگران و اتحادشان بر اساس تعریف منافع مشترک حاصل میشود.

بولدینگ مبنای هر سه نوع قدرت یادشده را اندرکنش میان کنشگران انسانی میداند، و به ازای هریک از آنها گزاره ای را پیشنهاد کرده که الگوی کلی بازی را در آن حوزه نشان میدهد.

در مورد قدرت مخرب، این گزاره عبارت است از: «آنچه را که میخواهم بکن، وگرنه آنچه را که نمیخواهی میکنم» در مورد قدرت مولد این گزاره را میتوان چنین صورتبندی کرد: «آنچه را که میخواهم بکن تا آنچه را که میخواهی بکنم». در مورد قدرت یگانه ساز به چنین گزارهای میرسیم: «آنچه را که میخواهم بکن، چون مرا دوست داری.»

این سه نوع قدرت از سویی با سه نوع قدرتِ گالبرایت شباهت دارند، و از سوی دیگر هر دو نویسنده را میتوان زیر تأثیر رده بندی سه تایی وبر از قدرت دانست. چنان که قدرت فرهمندانه ی وبری به خوبی با قدرت شخصیت گالبرایت و قدرت یگانه سازِ بولدینگ سازگار است.

لنسکی که به شکلی دیگر از وبر متاثر است، قدرت را بر اساس مراحل سیر تکاملش، به دو نوعِ زور و آمریت تقسیم میکند. از دید او، زور به قدرتی عریان و خشونت آمیز مربوط میشود که معمولا در شرایط احداث یک نظم اجتماعی یا موقعیت هایی بحرانی که این نظم به مخاطره میافتد، بروز میکند. این قدرت در شرایطی که نظم اجتماعی تثبیت شود، مشروعیت جذب میکند و در قالب قوانین و رسوم و سنن نهادینه میشود و در این حالت به آمریت تبدیل میگردد.

آشکارا این تقسیم بندی با تمایزی که راسل در میان قدرت تازه به دست آمده و اقتدار سنتی قایل بود، شباهت دارد. در واقع هر دوی این نویسندگان در این مورد از پارتو پیروی میکنند که دو الگوی اصلی اعمال قدرت را از از هم جدا میکرد.

از دید پارتو، سیاستمدارانی که او با نام شیر بدانها اشاره میکرد و موسولینی در نوشتارهایش ادعا میکرد تجلی کامل آن است، از زور عریان و خشونتآمیز برای اداره ی امور استفاده میکنند. در حالی که روباه ها، از مکر و حیله و متقاعدسازی رقیبان و فریب عوام بهره میبرند. از دید پارتو، در جریان تثبیت یک نظم اجتماعی نوین، شیرها به تدریج جای خود را به روباهها می دهند، و به این ترتیب حکومت قدرت به حکومت قانون استحالهمییابد. این دگردیسی برگشتپذیر است، یعنی دیر یا زود بار دیگر گروهی از شیران ظهور میکنند و به شکلی خشونتآمیز و انقلابی گردش نخبگان را به جریان میاندازند و کل این چرخه را تکرار میکنند.

نویسندهی دیگری که دیدگاهش ارزش نقل کردن را دارد، مایکل مان است که را بر مبنای منابع تولید آن به چهار رده تقسیم میکند. این چهار عبارتند از قدرت اقتصادی، که از تولید مادهی خام و امکانات پایه ی زیستن ناشی میشود، قدرت اجباری که نیروی قهری وبری شباهت دارد و انتخابهای کنشگران را با اعمال زور محدود میکند، قدرت سیاسی که بر مبنای وضع قانون و اقناع و مدیریت منابع انسانی و اندرکنش ارتباطی افراد استوار است، و قدرت نمادین که گزینه های رفتاری پیشاروی کنشگران را رمزگذاری میکند و ارزش هریک از آنها را تعیین میکند و در نهایت مشروعیت سایر انواع قدرت را تضمین مینماید. رده بندی مان از این نظر برای ما جالب است که به ظاهر نمودهای قدرت در چهار سطح فراز را از هم تفکیک کرده است. به شکلی که این چهار نوع را به ترتیب میتوان با نمود قدرت در سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی معادل گرفت.

در میان پساساختارگرایان، باید از استوارت کلگ هم یادی کرد که با وجود تعلقش به رویکرد نظام گریز، دستگاه نظری شسته و رُفته و منظمی ارائه کرده است. از دید کلگ، تمام نظریه های مربوط را در کتاب خویشبه قدرت در سه گروه عمومی می گنجند:

  1. آنهایی که قدرت را همچون امری رخدادی مورد بررسی قرار میدهند (زنجیرهی هابز- دال)،
  2. آنها که به قدرت همچون امری ابزاری میاندیشند و انسجام سیستمی را از آن نتیجه میگیرند،
  3. کسانی که مانند لوکس به وجه ذهنی قدرت و ارتباط آن با تفسیر منافع نظر دارند.

از دید کلگ، این سه معرف سه وجه اصلی قدرت هستند. یعنی قدرت