زبان، زمان، زنان

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

پیوند میان مفهوم زمان و نظم‌های اجتماعی از دیرباز موضوع گمانه‌زنی و بحثِ روانشناسان و جامعه‌شناسان بوده است. «من» در بستری زمان‌مند تعریف می‌شود و خودآگاهی و هویت شخصی خود را در چارچوبی از توالی‌های زمانی به دست می‌آورد. با وجود این، زمانی که پشتیبان شکل‌گیری و تحول دستگاه روانی و نظام اجتماعی آدمیان است به خطا بدیهی و طبیعی پنداشته شده است. شواهدی نیرومند هست که نشان می‌دهد زمانِ خاصی که به شکلی فراگیر در همه جا حضور دارد و درک می‌شود، در اصل برساخته‌ای اجتماعی است که از مجرای زبان، پیکربندی شده و به واسطه‌ی نهادهای اجتماعی، «من» را و کردارهای «من» را تعیین می‌کند.

کتاب «زبان، زمان، زنان» مجموعه‌ی چند نوشتار است که به ارتباط میان زمان، زبان و جنسیت می‌پردازد و با تکیه به نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده، زمان را در چارچوبی انتقادی بازسازی می‌کند. چند مقاله‌ در پیوست کتاب آمده است که پیامدهای فلسفی این بازتعریف را و پرسش‌های مربوط به آن را موضوع تامل قرار می‌دهد. ارتباط هستی/نیستی و حضور/غیاب با زبان و زمان و چگونگی پیوند خوردن «من» با مکان از زمره‌ی این پرسش‌ها هستند.
در ادامه خلاصه ای از این کتاب کوچک اما خواندنی را خدمتتان ارائه می دهیم. امید که خوانده شده و مورد نقادی قرار گیرد.


گفتار نخست: چیستی زبان

صفحات ۱۰ الی ۱۹

درباره ی « زبان» بسا گفته اند و بسا نوشته اند. بی تردید یکی از مهمترین مضمون هایی که در درونِ زبان به آن پرداخته شده است، خودِ زبان است که خصلت خودارجاع بودنِ زبان را نشان می دهد و نتایجی گاه شگفت از آن برمی خیزد. پیش از پرداختن به بحثِ زبان و نقد آنچه بر سرِ سوژه ی فعال و «ِمن»اندیشمند می آورد، نخست باید تصویری روشن از «چیستیِ زبان» به دست آوریم.
چنین می نماید که دانش ِامروزین ما، چهار سطحِ متفاوت از تعریفِ زبان را برایمان ممکن کرده که با یکدیگر جمع شدنی و سازگار هستند:

نخست: زبان پدیده ای زیستشناختی و تکاملی است
دوم: زبان یک نظام نشانگانی ـ معنایی است
سوم: زبان امری انتزاعی نیست، بلکه نوعی کنش است
چهارم: زبان الگویی از پردازش اطلاعات است


توهم زدایی از زبان در مورد پیشفرض ها و پیشداشت ها

صفحات ۱۹ الی ۳۸

در مورد زبان پیشفرضها و پیشداشتهایی وجود دارد که بدیهی نمودن و طبیعی وانمود شدنِ روابط و ساختارهای زبانی را تقویت میکند. در این گفتار، هشت مورد از پیشفرضهایی که درباره ی زبان وجود دارد یک به یک گوشزد شده و مورد نقد واقع میشود؛ به این امید که زمینه برای نگاهی دقیقتر به ماهیت واقعی زبان هموار گردد.

نخست: شفافیت
دوم: نظم مطلق
سوم: عناصر پایه
چهارم: روابط علّی
پنجم: تحویل‌ گرایی در زبان
ششم: اسطوره ی اصالت
هفتم: باور به امکان نفی معنا در درون نظام معنایی
هشتم: اصالت زبان


گفتار سوم: بازنمایی، رمزگذاری، حقیقت

صفحات ۳۸ الی ۴۸

بازنمایی خویشتن در انسان و سایر جانوران
زبان در نگاه ارسطو
ردپای ارسطو در فلسفه تحلیلی
نقش قدرت در معنا
معنا در نگاه عصب روان شناسان
فودور و تعمیم نگرش چامسکی به حوزه معناشناسی
آیا معنا، مفهومی هنجاری است؟


گفتار چهارم: چیزها و رخدادها

صفحات ۴۸ الی ۵۹

دستگاه شناسنده کاشف یا خالق چیزها-رخدادها
شماتیزه کردن به روش لومان
رابطه ای علّی میان رخدادهای جهان خارج و کارکردِ درونی سیستم؟؟
نقد مدل احیاء شده ارسطویی
زایش معنا محصول کارکرد مناسب
کارکرد زبان در تثبت رابطه تجربه و انتظار
کارکرد هنجارساز زبان


گفتار پنجم: زبان به مثابه ی نظامی انضباطی

صفحات ۶۰ الی ۶۶

رخداد ها به مثابه ماده خام دستگاه های انظباطی
نظام انضباطی و سلسله مراتب فراز
تعویق لذت؛ راهبرد نظام انضباطی
نظام انظباطی چگونه کار می کند؟
زبان؛ یک نظام انظباطی کامل
زبان و منضبط کردن ذهن من

گفتار ششم: فرهنگ، منش، معنا


صفحات ۶۶ الی ۷۰

زبان، نخ تسبیح فراز
نگرش سیستمی-اجتماعی لومان به معنا
تفاوت نظریه زروان با لومان
زمان از نظر لومان

گفتار هفتم: رمزگذاریِ زیستجهان

صفحات ۷۰الی ۷۴

مقایسه فراز زروانی با سه بعد لومانی
بُعد حقیقیِ معنای لومانی= سطح زیستی زروانی
بُعد زمان لومان = سطح روانی زروان
بُعد اجتماعی لومان= سطح اجتماعی زروان
زیستجهان= من ـ دیگری - جهان
زبان، فرادستگاه یکپارچه ساز من




گفتار هشتم: سلطه بر امر شگفت

صفحات ۷۴ الی
ذات محافظه کار زبان

نیرنگ زبان

زبان؛ آغازگاه شناخت

زبان، چارچوبی انضباطی

زبان؛چسبی در سطوح چهارگانه فراز

قطعیت - قاطعیت

جنسیت و درک زمان

زمان خطی/تاریخمدار یا چرخه ای /یادواره ای

زنان یکجانشین و مردان کوچگرد


اگر در چارچوب نظریه ی زروان که پیشنهاد نگارنده است، دیدگاهِ تمایز دو جنس در ارتباط با زمان را ارزیابی کنیم، به این نتیجه میرسیم که به راستی زنان و مردان با زبان و زمان ارتباطی ناهمسان برقرار می کنند. ارتباط متفاوتِ دو جنس با این ساختارهای انضباطی، بیش از آنکه به جنسیت شان مربوط باشد به دو شیوه ی اصلی رویارویی من و زیستجهان بازمی گردد.

چنانکه گفتیم، زیستجهان هر یک از ما به سه حوزه ی من، دیگری و جهان تقسیم میشود. ارتباطی که من با جهان برقرار می کند با ارتباط میانِ من و دیگری کاملا متفاوت است. ارتباطِ من و جهان ارتباطی است که بر مبنای دستیابی به منابع بی جان یا بیجان شونده ی محیط استوار است. من در آن هنگام که با جهان ارتباط برقرار میکند، در پی ارضای نیازها و میل هایی است که به منابعی اصلی مانند غذا و زیستگاه مربوط میشود.

غذا جانور یا گیاهی را در بر می گیرد که توسط من کشته میشود و به مصرف خوراک میرسد. جانداری که خورده میشود، باید پیشاپیش از حریم اخلاق رانده شده باشد. اخلاق، قلمروی اندرکنش من و دیگری است، و از اینرو جانور یا گیاهِ خورده شده تنها زمانی در مقام خوراک تثبیت میشود که از مرتبه ی دیگری طرد شده باشد. این بدان معناست که گیاهِ گردآوری شده یا جانوری که شکار میشود، حتا اگر قابلیت درک لذت و رنج را هم داشته باشد، از این صفت عاری دانسته میشود تا به دیگری کمترین شباهت را بیابد. تنها در این شرایط است که اعمال خشونت بر بدنِ جاندارِ خورده شده مجاز دانسته میشود.

از اینرو، خوراک اصولا در حوزه ی جهان گنجانده میشود و نه دیگری. مکتب ها و نگرش هایی که جانوران راهم نوعی دیگری به حساب می آورند، همان هایی هستند که با گوشتخواری مشکل دارند و آن را غیراخلاقی می پندارند و گیاهخواری را توصیه می کنند. در این بستر میتوان دریافت که چرا آدمخواری کرداری چنین نفرت انگیز پنداشته میشود. زیرا در اینجا نمیتوان بدن انسانی دیگر را به سادگی به جهان فرو کاست.

ارتباط من و جهان

اتصال میان من و جهان به بخشی از تنش های بنیادینِ من مربوط میشود که به منابع پایه ی بی جان یا متفاوت با دیگری ارتباط می یابد. به عبارت دیگر، جهان انباشته از اشیای بی جان یا جاندارانی است که در مرتبه ای بسیار فروپایه تر از دیگری ها جای میگیرند. این اشیای بیجان یا جاندار هستند که میتوانند همچون منابعی اولیه مورد استفاده ی من قرار گیرند، بی آنکه پای مسائل اخلاقی به میان کشیده شود.


در میان سه منبع پایه ای که در سطح زیستی برای تمام بدنها ضرورت دارد، دوتای آنها، یعنی غذا و زیستگاه، به جهان مربوط میشود. از اینرو، ارتباط میان من و جهان ارتباطی اخلاقی نیست و به رابطه ای فن آورانه منحصر می شود.


با این منطق است که من چیزها و رخدادهای گنجیده در جهان را همچون منبع می نگرد و هنگام استفاده از آن در قید خوب یا بد بودنِ نتایجِ کردارِ خود نیست، چرا که ارتباط میان من و جهان ارتباطی علمی و فنی است و نه ارتباطی اخلاقی. آنچه در حوزه ی جهان جای میگیرد عناصری بیجان یا فاقد تواناییِ درک لذت و رنج را در بر میگیرد، یا باید بگیرد. در صورتی که وجود صفتی کلیدی برای تعریف دیگری ـ مثل درک لذت و رنج ـ در جانوران نیز به رسمیت شناخته شود، اختلالی در این مرزبندی رخ می دهد و موضوعی که تا به حال منبعی از جهان دانسته میشد و زیر حکم فنی مانند شکار کردن قرار داشت، خصلتی همچون دیگری پیدا می کند.


این ابهام در مرزبندی میان دیگری و جهان را میتوان مبنای فلسفی گیاهخواری دانست. در اینجا جانوران بخشی از عرصه ی دیگری محسوب میشوند. در دستگاه های نظری مختلفِ هوادار گیاهخواری، وجه اشتراک اصلی من و دیگری که میتواند ادراک لذت و رنج یا داشتن روح باشد، به جانوران نیز تعمیم داده میشود. در این حالت آنان به مرتبه دیگری ارتقا یافته و از عرصه ی جهان کنده می شوند. به همین ترتیب ارتباطِ فنیِ من با جانوران، که مبتنی بر شکار کردن یا پَروردن و کشتن و و خوردن آنهاست، حرمت شکنانه تلقی شده و تنها گزینه ی گیاهخواری باقی میماند.


از این مقدمه چنین برمی آید که در ارتباطِ میانِ من و جهان رابطه ای غیراخلاقی، ولی نه لزوماً ضداخلاقی است. اندرکنش من با چیزها و رخدادهای جهان از جنس کردارهای هدفمند و برنامه مدارِ خودخواهانه است و از متغیرهای مرکزی اخلاق، یعنی جمِ نیک ـ بد مستقل است، مگر آن که در این میان پای دیگری ای به میان کشیده شود.


ارتباط میان من و جهان سرشتی خشن و خودخواهانه دارد. جهان منبع اصلی مورد نیازِ من، یعنی غذا و زیستگاه، را در اختیارِ من میگذارد. غذا به موجودات جاندار، و زیستگاه به منابع بیجان اشاره می کند و ارتباطی که من با غذا و زیستگاه برقرار میکند از جنس دخل و تصرف، کمین و شکار و نابودکردن است. از اینرو، ارتباط میان من و جهان ارتباطی مبتنی بر خشونت است. شکار و جنگ نمونه های بارز کردارهایی هستند که از ارتباط میان من و جهان برمی خیزند.

ارتباط من و دیگری

در مقابل، ارتباط میان من و دیگری ارتباطی کاملا متفاوت است. دیگری موجودی همچون من تلقی میشود بنابراین یا جانداری است که در عرصه ی ارتباط با من موقعیتی همسان و همتراز با من را کسب میکند و یا به هر صورت به عنوان موضوع امر اخلاقی پذیرفته میشود. از میان منابع سه گانه ی اصلی در سطح زیستشناختی، جفت منبعی است که به عرصه ی دیگری مربوط میشود.


تمام جانداران برای دستیابی به پایه ای ترین متغیر سطوح فراز، یعنی بقا، ناگزیرند به هر سه منبع - جفت، غذا و زیستگاه ـ دست یابند. تنها در حضور این سه منبعِ پایه ی سطح زیستشناختی است که بقای بدنها تضمین میشود و به این ترتیب، تداوم بقیه ی سطوح فراز نیز ممکن میگردد. از اینرو ارتباطی که من و دیگری برقرار میکنند، در حالت ابتدایی به ارتباط میان من و جفت فروکاسته میشود.

جفتگیری

در بسیاری از جانوران که رابطه ی اجتماعی و نهادهای جمعیِ پیچیده ای پدید نمی آورند، همچنان، ارتباط من و دیگری در حد ارتباط من و جفت باقی میماند؛ یعنی ارتباط من و دیگری و عرصه ای از جهان که به این ارتباط اختصاص یافته است، تنها، به رفتار جفتگیری و کنشهای جفت یابانه منحصر می شود. از اینرو، رفتاری که من در قبال دیگری در پیش میگیرد از تعمیم رفتار میان من و جفت بر می خیزد. چرا که در تمام گونه ها ـ حتا جانوران غیراجتماعی ـ جفت تنها موجودی است که ارتباط برنده ـ برنده با وی بقای گونه را تضمین میکند. این بدان معناست که از دریچه ی نگاه تکاملی، کهن ترین و پایدارترین شکل از ارتباط میان من و دیگری ارتباط نر و ماده ایست که جفتگیری می کنند و با انتقال ژنوم خود به نسل بعد، بقای گونه را تضمین می نمایند. رابطه ی میان من و جفت اصولا رابطه ای برنده ـ برنده است، درحالیکه رابطهی من و شکار ماهیتی برنده ـ بازنده دارد. شکارچی برای دستیافتن به منبعی که در بدن شکار قرار گرفته است، ناگزیر است او را از میان بردارد. از اینرو، چیرگیِ شکارچی با مرگِ شکار همتراز است. شکارچی و شکار رابطه ای از جنس جنگ و کشمکش را میان خود برقرار میکنند، در حالیکه رابطه ی میان یک موجود زنده و جفت اش، در حد پایه و در ابتدایی ترین سطح، رابطه ای برنده ـ برنده و همیارانه است.

جم مهر-کین

چنانکه لِوی استروسنشان داده است، ابتدایی ترینِ و پایدارترین شکل از ارتباطِ من و دیگری، روابط خویشاوندی است که حول گرانیگاهِ ارتباط جنسی زن و مرد گردش میکند. از اینرو، رابطه ی من و دیگری در عرصه ای از زیستجهان تحقق می یابد که نیروی حاکم بر آن مهر ـ و نه کین ـ است. دستِ کم در جوامع گردآورنده و شکارچی، که کهن ترین و عام ترین شکل از سازماندهیِ اجتماعیِ آدمیان را به نمایش می گذارند، دو نوع رابطه ی میان «من و دیگری» و «من و جهان» دو شاخه ی متمایز و جدا را تشکیل می دهند که با جفت های متضاد معناییِ «مهر و کین» و «جنگ و صلح» مترادف هستند.

مرد نماد ارتباط من و جهان


از سوی دیگر، رابطه ی میان من و دیگری، یعنی رابطه ی گرم درون خانوادگی ای که به جفتگیری مربوط میشود، بیشتر بر دوش زنان استوار شده است. زنان به دلیل رابطه ی خاصی که با فرزند برقرار می کنند، شالوده ی ارتباط میان من و دیگری را برمی سازند. برخلاف مردان، زنان موجوداتی هستند که فرزند را برای مدتی در بدن خود حمل می کنند. کودکان در ابتدای کار همچون انگلی در بدن مادران می رویند و در نهایت تا سالها همچون انگلی اجتماعی در کنار مادر پرورده می شوند. از اینرو، مادران به جای خشونت ورزیدن، برای پروردنِ بدنِ جاندار تخصص یافته اند.

بدن زنان نیز چنین است، یعنی اندامهای تغذیه کننده و نگهدارنده و حفاظت ِگر بدن های دیگر در کالبدشان، تخصصی آشکار یافته است. بدن زنان، بر خلاف بدن مردان، عضلانی و درنده و متحرک نیست بلکه بدنی کوچکتر، اما برخوردار از یک پشتوانه ی غنی مواد غذایی دارند که پروردنِ جنین، زاییدنِ فرزند و پروشِ او را ممکن میسازد. از اینرو، اگر بخواهیم، به شکلی پدیدارشناسانه، تمایزی جنسی در عرصهی زیستجهان قائل شویم رابطهی من و جهان، که رابطهای خشونتورزانه است، قلمروی مردانه، و رابطهی من و دیگری، که عرصهی آغشته به مهر و برسازندهی نهادهای خانوادگی است، عرصهای زنانه محسوب میشود. از اینرو، اگر از دیدگاهی تکاملی به نهادهای اجتماعیِ انسانی بنگریم دو ردهی متمایز از نهادهای اجتماعی را تشخیص خواهیم داد که کهنترین، پایدارترین، کوچکترین و دیرپاترینِ شکلِ شناختهشدهی آنها خانواده است. خانواده، در واقع، ساختاری اجتماعی است که در گونههای کهنتر از انسان ریشه دارد. شامپانزهها، گوریلها، بابونها و سایر نخستیها نیز نهادی اجتماعیِ دارند که همتای خانوادهی انسانی است. مشابه این را در سایر جانوران اجتماعی نیز داریم؛ یعنی در حشرات اجتماعی، در موریانگان و مورچگان و زنبوران، نیز مبنای اصلی نظام اجتماعی خانوادهای است که رابطهی میان من و دیگری به مثابهی دو جفت تعبیر میشود. از اینروست که شالودهی اصلی نهادهای اجتماعیِ خانوادهمدار زنان هستند. نهادهای اجتماعی زنساالرانه، که به تعبیر اندیشمندانِ فمینیست در ابتدای تاریخِ آدمیان وجود داشته است، شاید بتواند استعارهای از این دست محسوب گردد. هر چند به لحاظ تاریخی چنین مینماید که جوامع زنساالر با تعبیر فمینیستها هرگز بر پهنهی زمین و گونهی آدمیزاد وجود نداشتهاند، چرا که از همان ابتدای کار، آدمیان به دو جنس زن و مردی تقسیم میشدند که کارکرد شکار کردن و جنگیدن در آن بر عهده مردان نهاده شده بود؛ زیرا که بدن خشونتورزِ مردانه، بدنی نیرومندتر و مقتدرتر است. از اینروست که، به احتمال زیاد، جوامع انسانی از همان ابتدای کار تنها به نهادهای خانوادگیِ دارای روابط گرم و مسالمتآمیز منتهی نمیشدند، بلکه دستههای شکارچی، گروههای جنگاور و نهادهای اجتماعیِ پیچیدهتری را نیز در بر میگرفتند که، به دلیل ماهیت اقتدارجویانهی خود، مُلک مطلق مردان محسوب میشدند. از اینرو، چنین مینماید که با دو ردهی متمایز از نهادهای اجتماعی روبهرو باشیم: نخست، یک هستهی مرکزیِ زنمدارانه که خانواده نامیده میشود و نهاد اصلی پرورش و زایشِ فرزندان است و بازتولیدِ نسلهای اجتماعی و ترمیم جمعیت انسانی را بر عهده دارد؛ دوم، نهادهای دیگری که موازی با، و بر روی این نهاد اولیه شکل گرفتهاند. ارتباط میان من و دیگری در حالت پایهی خود وضعیتی قبیلهای و عشیرهای دارد، یعنی از ترکیب همان روابط گرم خانوادگی با ضرورتهای شکارگرانهی بیرونی مشتق شده است. با وجود این، این روابط قبیلهای و عشیرهای، به سرعت، ماهیتی نظامی و شکارگرانه پیدا میکند و این چیزی است که در جمعیتهای کوچگردِ اولیه به روشنی نمایان است. نهادهای اجتماعیِ برآمده از روابط میان مردان پیچیدهتر، سازمانیافتهتر، سلسلهمراتبیتر و گسترشیابندهتر هستند. از اینرو، ساختار کلی و پیکرهی اصلی نهادهای اجتماعیِ انسان، توسط مردان ساخته شده است و توسط ایشان هم مدیریت میشود. این الیههای جدیدتر و پیچیدهترِ نهادهای اجتماعی، بر مبنای روابطی محاسبهگرانه و اصطالحاً سرد، سازمان مییابند. در اینجاست که عقالنیت چیره است و محاسبهی سود و زیان حرف اول را میزند. به همین دلیل، مردانی که دو سویه شدن و جانبی شدنِ نیمکرههای مغزشان توانایی استدالل بیشتری به ایشان بخشیده، در این عرصهها قدرتمندتر ظاهر میشوند و همچون سیاستمدارانی قابلتر عمل میکنند. این در شرایطی است که در نهادهایی مانند خانواده، زنانی که بر مبنای روابط برنده- برنده و مسالمتجویانه تخصص یافتهاند، کارکردهای خود را در عرصهی مدیریتِ روابط عاطفی و مدیریتِ منابع اقتصادی به نمایش میگذارند. به عبارت دیگر، چنین مینماید که دو الیهی متمایزِ جنسیتی در نهادهای اجتماعی وجود داشته باشد: الیهای که از رابطهی میان من و دیگری برمیخیزد و مبتنی بر مِهر است. در این الیه عواطف گرم و اندرکنشِ اجتماعیِ برنده ـ برنده رواج دارد و مدیریت اقتصادی و ارتباطیاش بیشتر بر عهدهی زنان است. این نهاد خانواده و نهادهای مشتق از آن هستند که خصلتی همیارانه دارند و با روابطی معموالً هیجانی و عاطفی اداره میشوند. البته مدیریت منابع اقتصادی که خصلتی حسابجویانه دارد و ضامن بقای خانواده هست نیز معموالً توسط زنان مدیریت میشود. بر فراز این نهادِ نخستین و به نسبت ساده، نهادهای دیگری مانند ساختهای فرهنگی و سیاسی پدید آمدهاند که از ابتدای کار خصلتی خشونتآمیز و اقتدارجویانه دارند. این نهادها مردانه هستند؛ روابط حاکم بر آنها سرد وسنجیده است و عقالنیتی مستدل و سیاسی بر آن فرمان میراند.

تا همینجا آشکار است که باید ارتباط میان زنان و مردان را در نهادهای اجتماعی به دو شکل متفاوت دید. از اینرو، ارتباطی که دو جنس با نهادهای انضباطی برقرار میکنند نیز خصلتی دوسویه دارد. یعنی چنین مینماید که زنان و مردان با توجه به ارتباط خاص خود با عرصههای متفاوت زیستجهان، قاعدتاً باید در زمینهی بهکارگیریِ زبان و تجربه کردنِ زمان نیز شکلهایی متفاوت را به نمایش گزارند که در واقع نیز چنین است؛ یعنی گویا زبان و زمانی که ما در حالت عادی تجربه میکنیم، شکلی جنسیشده از زبان و زمانی باشد که در شرایط دیگر، حالت گوناگونِ دیگرِ آن را میتوان یافت. مرد و زن، بسته به سبک زندگی خود و ساختار کالبدشناسانهی خود و نوع ارتباط خشونتآمیز یا پرورَندهای که نسبت به بدنهای دیگر در پیش میگیرند، ارتباطی متفاوت را با زمان و مکان برقرار میکنند. به لحاظ سبک زندگی، مردان نمایندهی سبک زندگیای هستند که کوچگردانه نامیده میشود. زندگی کوچگردانه، در واقع، مشتقی از همان زندگی شکارگرانهی کهن است. کوچگردان مردمی هستند که در پی شکار کردن یا چرانیدن گلههای خود زمین را زیر پا مینهند و این گلهها نیز در واقع مشتقی از همان شکار باستانی هستند. جوامع کوچگرد جوامعی متحرک و پویا هستند و به زمین پایبندی ندارند. از اینروست که زمان را به شکلی متفاوت با جوامع یکجانشین درک میکنند. مردان برسازندهی جوامع کوچگرد هستند و از اینروست که جوامع کوچگرد همواره خصلتی مهاجم و از نظر نظامی نیرومند دارند. در مقابل، جوامع یکجانشین، که مشتقی از آن رفتارِ گردآورنده و پرورَندهی جوامع کوچگردِ گردآورندهی کهن